دومین مجموعه شعر مرتضی دلاوری پاریزی با عنوان «عصرانههای کوه» توسط نشر نون به بازار کتاب راه پیدا کرده است. «عصرانههای کوه» شامل 146 قطعه شعر کوتاه نیمایی است.
آمیختگی طبیعت با عشق، فوتبال و روزمرگی به این مجموعه، ویژگی خاصی داده است و تاکید شاعر بر استفاده از اوزان نیمایی در شعر کوتاه نیز از مشخصههای دیگر «عصرانههای کوه» است.
شعر کوتاه اینروزها با توجه به رسانههای شخصی مورد توجه زیاد قرار گرفته و ویزگی شعرهای این مجموعه علاوه بر کوتاهی نیمایی بودن آن است.
دلاوری متولد 1351 و درسخوانده شیمی است. از دلاوری پاریزی تاکنون یک مجموعه شعر به نام «مثل صنوبرهای پاریز» منتشر شده است.
با هم چند شعر کوتاه از این کتاب را می خوانیم
شوق دیدار، نیمه جانم کرد...
تکیه کن بر تا ابد به من، نهراس..
سروها ایستاده می میرند..
*****
مبتلا شدم به خنده های کودکانه ات...
اشک های عاشقانه تیله های بازی ات شدند،
گاه فکر می کنم: خوب می شدم اگر
اگر...
اگر...
ندیده بودمت!
*****
دیشب نود دقیقه پی دل دویده ام،
نایی نمانده تا بزنم زیر گریه ات...
ای عشق!
در هزاره ی سوم چه می کنی؟!!
*****
تب کرده ای دوباره که من سرفه میکنم!
*****
چیزی است در نگاه تو ، در های های من...
*****
تنهایی ام غرور که را خدشه دار کرد؟!!
آه ای نمازهای فرادا...!
*****
عقل من به عشق ، قد نمی دهد...
*****
داغیم و کلافه ایم از تابستان، اما...
پرونده ی عشق، "بستنی" نیست!
*****
من در آغوش موج سرگردان...
*****
در میان فتنه های آخر الزمان...
جمعه ها،
چه قدر استخوان سبک کنند،
"کوه های صاحب الزمان"...
*****
دلتنگ می شوی و نمی دانی،
این وصله ها به عشق نمی چسبد!
*****
زخمی تر ار آنم که برگردم!
*****
دارم به گیسویت دخیلی تازه می بندم...
*****
پشت نگاهش رود جاری بود،
یعنی که از دیدار آخر باز می گشت...
*****
هی چشم مالیدیم، مالیدیم، مالیدیم...
اما ندیدیم...
بعد از تو کاریکاتوری از عدل را حتی!
*****
چشم تو را می دید اگر آقا محمدخان!
*****
بیزار از جنگ آمدی آرام...
چیزی درونم داشت، مفقود الاثر می شد!
*****
یا زندگی یا مرگ، چیزی میان این دو حالت نیست...
چیزی به جز حالی که من دارم!
*****
همین که می دانم، کسی شبیه تو نیست،
چه قدر دلهره آور تر از نبودن توست!
*****
و تذهیب کردند تنهایم را...
حروفی که از بیخ گوش تو برگشت خوردند...
*****
"میان وعده" ی کودکان درونت!
*****
مگر دست هایت!
*****
خدایی ترین اختراع زمین است...
بلیتی که برگشت دارد!
*****
آبرنگ چشم هایش را...
*****
مغرور تر باش!
دیوانگی آداب دارد...
*****
اگر روبه راهم، اگر جان به لب،
اگر صبحگاهم، اگر نیمه شب...
*****
پیراهن پاره از مد نمی افتد!
*****
مرمت کن این روح فرسوده ام را!
*****
عبور تو را هم،
از این لاشه ی نیم خورده،
"پلنگانه" بگذر!
*****
تویی که معتقدی زندگی فقط بازی است،
درست بازی کن!
*****
طبیعت قدم می زند در نگاهت...
*****
تیر،
شرمگین آب،
شرحه شرحه تا گلوی استخوانی ات رسید...
سال هاست،
ما به لهجه ی تو بغض می کنیم!
*****