محمدرضانژادحیدری در صدای تاک نوشت:
ابوالفضل کارآمد برایم حکم استادی دارد. هرچه باشد اولین نوشتههایم در نشریهای چاپ شد که او سالها برای آن زحمت کشید: نسل آفتاب. یادم میآید روزهایی که ذوق نوشتن و خبرنگاری تمام وجودم را گرفته بود تصمیم داشتم با توصیه یکی از آشنایان بروم در نسل آفتاب و با آنها همکاری کنم. شنیده بودم که کارآمد نظامی تازه بازنشسته است. قدری توی ذهنم دغدغه پیدا کرده بودم. که نکند با یک آدم خشک و عبوس طرف باشم؛ نه اینکه همه نظامیها اینگونهاند؛ من اینجوری فکر میکردم. انگار توی دلم رخت میشستند. دل را یک دله کردم. و رفتم در زدم و گفتم میخواهم بشوم خبرنگار افتخاری نسل آفتاب.
قبول کرد و قرار شد رفت و آمد کنم تا فضا دستم بیاید. چیزهایی هم مینوشتم. راستش چندباری نوشتم و چاپ نشد. ولی کم نیاوردم. دوباره نوشتم. تا یکی از آنها چاپ شد.
وقتی اولین مطلب منتشر شده خودم را دیدم؛ داشتم بال در میآوردم. راستش را بخواهید فکر میکردم آدم مهمی؛ نه اینقدر توهم نداشتم ولی فکر میکردم آدم متفاوتی شدهام.
چند نسخه از نشریه را میگرفتم و میزدم زیر بغلم و میبردم خانه. مادر خدا بیامرزم هم که شنیده بود مدیر نسل آفتاب از بچههای جنگ است و برادر شهید است خیالش بابت رفت و آمد من آسوده بود و بدش هم نیامده بود؛ که سرم گرم است.
خلاصه پاتوقم شده بود دفتر نسل آفتاب. سعی میکردم رفت و آمدم به قاعده باشد ولی چه معلوم شاید بعضی اوقات افراط کرده باشم و آقای کارآمد را دق داده باشم.
آن روزها صفحهبندی نشریات به راحتی امروز نبود. صفحات روزنامه را روی صفحات شطرنجی بزرگی میبستند. ابتدا متن را در محیط زرنگار تایپ میکردند. ویندوز هنوز جا نیفتاده بود و مظهر نوگرایی بود! بعد آنجا ستون بندیاش میکردند؛ پرینت میگرفتند؛ قیچی میزدند و میچسباندند وسط آن کاغذ بزرگ. حالا چشمتان روز بد نبیند که صبح روزنامه را نگاه میکردی و میدیدی تیترش کج شده به سمت پایین. خوب چاره چه بود.
دیدن صفحه بندی برایم لذت بخش بود. و سعی میکردم روزهای صفحه بندی بروم آنجا و نگاهی بکنم. گاهی کمکی هم میدادم.
خلاصه جا پایم باز شده بود و مطالبم مرتب چاپ میشد. البته الان که فکر میکنم میبینم مطالبم نه تنها چنگی به دل نمیزد بلکه خیلی ضعیف و بلانسبت همه نو خبرنگاران چرند بود! ولی کارآمد آنها را چاپ میکرد. زیر سبیلی و مرامی. برای اینکه دلم گرم باشد و برای اینکه من را تشویق کرده باشد. چند ماهی گذشت و دستم آمد که کارآمد آن چیزی که فکرش را کرده بودم نبود. مهربان و رئوف بود. اما با انضباط و دیسپلین نظامی.
حالا همه اینها را سر هم کردم تا به برسم به اصل ماجرا. ماجرای یک شرمندگی برای من.
چند وقت قبل بود که آقای لطیفکار ضمن یادداشتی اشاره کرد که آقای کارآمد مریض است و در مقایسه با فعالیتی که قبل از مریضی داشته میشود گفت خانه نشین شده است.
تماس گرفتم تا حالش را بپرسم. سر درد و دلش باز شد. تاکید داشت گلایههایش کلی است. میگفت در یکسال و یک ماهی که گوشه خانه است کسی احوالی از او نپرسیده است. میگفت و راست میگفت که اصحاب فرهنگ و مطبوعات نباید اینقدر از حال یکدیگر بی خبر باشند. میگفت و من خجالت میکشیدم. میگفت و من دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را قورت دهد.
شاید گلایههایش درباره سایر دوستان اهل فرهنگ قابل اغماض و چشمپوشی بود اما درباره من هرگز اینگونه نبود.
من مقصر بودم که در طول این ماهها احوالی از او نپرسیده بودم؛ هرچه باشد او اولین کسی بود که مطالب من را چاپ کرد.
دیروز به اتفاق مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی رفتیم و چند دقیقهای را به احوالپرسی گذراندیم.
وقتی داشت از روزهای رفته میگفت لحظاتی بغض گلویم را فشار داد. کسالت و بیماریهای پی در پی، حسابی حالش را گرفته بود. همین باعث شده بود تا کرکره نسل آفتاب را پایین بیاورد.
وقتی داشت از عکسهای آفتابیاش که یادگار دوران جنگ بودند سخن میگفت؛ ذهنم رفت سمت سرمقالههای سیاسی دردمندانهاش در سالهای دولت اصلاحات.
یکی از سیاسیترین سرمقالهها را در کرمان او مینوشت و در مقام انتقاد کاملا مستقل عمل میکرد. اگرچه مشیاش اصلاحطلبی بود.
در میانه بحث به فعالیتهای سیاسی من اشارهای کرد. مشخص بود که فعالیت سیاسی من را نمیپسندند. به نظرم این موضعاش هم ناشی از گلایهاش از روزگار بود و آنچه که طی این سالها تجربه کرده است.
من هم از کنار مساله گذشتم. و نخواستم آن دیدار صمیمانه را تبدیل به جلسه احتجاج کنم. ادب هم اجازه نمیداد.
ابوالفضل کارآمد خبر داد که قرار است کتابی به زودی از او منتشر شود. خبر خوبی است. کاش کارآمد دوباره به عرصه فرهنگ و مطبوعات بازگردد. ملاقات با ابوالفضل کارآمد حالم را خوب کرد. بیخود نیست که میگویند ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد.