گفتارنو:
بازنشر: محمدعلی عربنژاد از چهرههای شناخته شده در زرند و کرمان است. او سالها قبل از انقلاب فعالیت سیاسی خود را علیه رژیم شاه آغاز کرد. وقتی که از او دعوت کردیم تا در دهه فجر گوشهای از خاطراتش را بازگو کند تاکید کرد که خیلی از خاطرات را فراموش کرده است که البته آن را به پای فروتنیاش گذاشتیم. در طول مصاحبه از گروهی سخن گفت که به گروههای چریکی شباهت زیادی داشت. آثار آموزشهای آن دوران هنوز با او همراه است. هنوز هم بعد از گذشت سالها وقتی میخواهد نام کسی یا واقعهای را بازگو کند قدری تامل میکند. او روزهایی را به خاطر میآورد که اطلاعیههای امام را در زیر زمینی خانه برادرش که در دفاع مقدس شهید شد منتشر میکرده است. زیر زمینیای که وقتی توصیفاش میکند آدم یاد فیلمهای پلیسی میافتد. اما آنچه او میگوید واقعیت است. لابلای سخنانش از برخی افراد به واسطه نوع عملکردشان در دوره انقلاب انتقاد میکند. در ادامه مصاحبه وقتی که نام یکی از دوستان شهیدش را به زبان آورد بی اختیار اشک در چشمانش جاری میشود و مدتی صبر میکند.
گفتوگوی گفتارنو با حاج محمدعلی عربنژاد در پی میآید:
اولین باری که احساس کردید حس خوبی نسبت به حکومت پهلوی ندارید چه زمانی بود؟
اولین جرقهای که در ذهن من خورد و من را نسبت به رژیم بدبین کرد، برخورد با حضرت امام و آن برخورد تند و غلط با روحانیون بود. این اولین جرقه بود. بعد حدود سالهای 1350 یک حرکتهایی شروع شد و رفت تا سال 52 53 که شروع به فعالیت علیه رژیم کردیم.
قبل از سال 1342 که با امام برخورد شد شما هیچ آشنایی با امام یا به تعبیر آن روزگار آیتالله خمینی داشتید؟
بله. ما مرجعمان آیتالله بروجردی بود که بعد از فوت ایشان مرجع ما امام بودند. البته آن زمان نمیگفتیم امام خمینی، میگفتیم آیتالله خمینی.
در مورد سالهای 52 و 53 صحبت میکردید. در آن سالها به چه نتیجهای رسیدید؟
احساس کردیم باید فعالیتی علیه رژیم انجام بدهیم. با جمعی از دوستان و بچهها و اقوام جمع شدیم.
در زرند؟
پابدانا. من در پابدانا راننده اتوبوس بودم. فعالیتمان را هم در اتوبوس و مینی بوس شروع کردیم. در آن زمان هم کسی جرات نمیکرد صحبتی علیه رژیم بکند. ولی میشد به نفع دین و دیانت کار کرد. مجله مکتب اسلام میآمد و بچههای ما آن را در منطقه کارگری توزیع میکردند. ما در منطقه فردی را داشتیم که خدا رحمتش کند، در ماه 500 نسخه مکتب اسلام در منطقه توزیع میکرد.
کی بود این فرد؟
مرحوم معماری.
با گروه مکتب اسلام در قم مثل آقای هاشمی و... مرتبط بود؟
با آقای ناصر مکارم مرتبط بود. ما از این راهها وارد میشدیم. نوارهای فخرالدین حجازی یا نوارهای دکتر شریعتی را تکثیر میکردیم و به بچهها میدادیم. آنجا ما با دیپلمهها رابطه داشتیم. با مهندسان رابطه ما خوب نبود. آن موقع نمیشد با مهندسان صحبت کرد. با دیپلمهها که رابطهای داشتیم نوارها را به آنها میدادیم. یا داخل ماشین آنها را میگذاشتیم تا مسافران بشنوند. و در مسیر بچههای انقلابی را شناسایی میکردیم. کتابهایی که مورد نیاز بود مثل کتابهای مذهبی را به آنها میدادیم. بعدا آرام آرام کتابخانهای راه اندازی کردیم. مسوول کتابخانهای بنام حاج اکبر طاهر نیا داشتیم که شهید شد.
انگشت اشاره را به سمت رژیم میبردیم
در کرمان با چه افرادی ارتباط داشتید؟
در کرمان با آقای حصیبی و با حاج آقا فهیم که یکی دو مورد رفتیم خدمت ایشان و استعلام گرفتیم.
به آقای فهیم اشاره کردید. آقای دعایی در خاطراتش مینویسد که در کرمان محور روحانیون انقلابی آقایان حجتی و باهنر و آقای فهیم بودند. از آن فضا توضیح بدهید.
یادم است که دعوتی کرده بودند از آقای باهنر که ما را هم در آن جلسه دعوت کردند. آقای باهنر هم در یکی از خانهها که یادم نیست کدام خانه بود که صحبت میکرد. البته صحبتها بر علیه رژیم به شکل عریان نبود. صحبتهایی که مطرح میشد به رژیم بر میخورد، رژیم هم آنقدر کثافت کاری و برخورد غلط با بچههای متدین کرده بود که هر چه به آنها میگفتند به آنها میخورد. اولین حرکتی هم که در کرمان شد و تظاهراتی از مسجد جامع راه افتاد بعد از ماجرای فوت آسید مصطفی بود. حرکت بعدی هم زمانی بود که رژیم در روزنامه علیه امام نوشت و توهین کرد. البته ما در معدن یکی دو تا اعتصاب و حرکت کارگری راه انداختیم.
تحرکات کارگری شما معمولا به چه نتیجهای میرسید؟
ما انگشت اشاره را میبردیم به سمت رژیم. هر چه میشد مقصر را رژیم میدانستیم.
ساواک با شما برخورد نمیکرد؟
ما جوری برخورد نمیکردیم که ساواک متوجه بشود. درست است که میگفتند ساواک همه جا هست ولی اینجوری نبود. ضمن اینکه ما هم یک سری کتابها و دستورالعملها را مطالعه کرده بودیم و راه مبارزه با آنها را بلد بودیم. کتابها را خودمان میخواندیم بعد یک تعداد از دوستانمان را توجیه میکردیم. ما به آنها نمیگفتیم این کتاب را خواندهایم.
چه کتابی میخواندید مثلا؟
مبارزه با ساواک. ما کتاب زیاد میخواندیم. کتابهایی از آقای شیخ محمد جواد حجتی کرمانی و مرحوم شیخ علی حجتی کرمانی، از آقای فخرالدین از دکتر شریعتی. بعد وقتی میدیدیم این کتابها در مسیر انقلاب و در مسیر مبارزه با رژیم هست آنها را در کتابخانه میگذاشتیم. یا اوایل کتابخانه نداشتیم میآمدیم میدادیم به دست این دوست یا آن دوست که مطالعه کنند و بیایند در مدار مبارزه قرار بگیرند. در مرحله اول شهید طاهرنیا که اشاره کردم یکی از بچههای بسیار مذهبی و در عین حال از طرفداران تند شاه هم بود. جلوی او نمیشد علیه شاه چیزی گفت. ما نزدیک به دو سال با ایشان از پابدانا میرفتیم زرند و بر میگشتیم. دو نفر دیگر هم بودند که آنها هم جهت انقلاب بودند ولی ایشان نبود. ایشان از آدمهای سمج طرفدار شاه بود. دو سال رفتیم و آمدیم. طی این دو سال وقتی ما به مقصد میرسیدیم با نهایت دعوا از هم جدا میشدیم ولی فردای آن دوباره یکدیگر رو خبر میکردیم و با هم میرفتیم سرِکار. نهایت قضیه به این نتیجه رسیدیم که این فرد خبری از ما برای ساواک نمیبرد؛ اگرچه طرفدار شاه بود. کتاب حکومت اسلامی و نوار سخنان امام را که گفته بودند ای علما ای مراجع به داد اسلام برسید را دادیم به ایشان. بعد از یک ماه گفتم کتاب را خواندی گفت: بله. گفتم نوار را گوش کردی: گفت بله. گفتم خوب نتیجه؟ گفت از کی باید شروع کنیم. اسلحه باید برداریم؟ چکار باید بکنیم؟ مقلد آقای خویی بود. گفتم تو چه جوری میخواهی از مرجع تقلیدت برگردی؟ عین کلامش همین بود: گفت اگر یک مرد در دنیای خدا باشد همین آقای خمینی است. و من هم آمادگی همه چیز را دارم. این آقا برادری داشت در دربار شاه که جزو محافظین مخصوص شاه بود. گفتم نه کار ما فقط کتاب و کتابخانه. گفت من مسوولیت را میپذیرم. در یک منطقه کارگری و در یک مسجدی که در منطقه کارگری بود و همه ساواکیها به آن مسلط بودند، ما آمدیم یک کتابخانهای راه اندازی کردیم. ما کتابخانه را زدیم و در مدت کوتاهی 300 نفر عضو کتابخانه شدند که دویست نفر آن از جوانان محصل بودند.
آن موقع گروههای مسلحانه خیلی فعال بودند. شما هیچ وقت به این گروهها گرایش پیدا نکردید ؟
یک بخش مبارزه کتاب بود. یک بخش اطلاعیه که کسانی که کتاب داشتند کاری به اطلاعیه نداشتند و یک بخش از آن هم اسلحه بود.
برای گروه منصورون اسلحه تهیه میکردیم
فعالیتتان به صورت سازمان یافته بود و جزو گروههای شناخته شده بودید یا به صورت خودجوش فعالیت میکردید؟
یک گروه بود که ما با یک واسطه برای آنها اسلحه تهیه میکردیم. خودمان هم هرگز دست به اسلحه نمیبردیم. چون آن گروه میبایست بروند از علما مجوز بگیرند.
این گروه جزو همان گروههای هفتگانهای بود که بعدها سازمان مجاهدین انقلاب را تشکیل دادند؟
بله دقیقا. گروه منصورون بود. گروه منصورون در کرمان به ما وصل میشد و ما یکی دو نفر از آنها را میشناختیم و ما بقی را نمیشناختیم. ما اسلحه تهیه میکردیم و به آنها میرساندیم.
چه جوری اسلحه تهیه میکردید؟
برادرم شهید حمید میرفت و از طرف کردستان میآورد. از طرف سیستان و بلوچستان هم میآوردیم. یک نفر هم بود در همین کرمان بنام سید جلال ماهانی که از ایشان هم اسلحه میگرفتیم. این بنده خدا خیلی نترس بود. اسلحهها را میگذاشت داخل ماشین و امتحان میکرد تحویل ما میداد.
آن گروهی که فعالیت مسلحانه انجام میداد چه عملیاتی انجام داد که منتج به نتیجه شده باشد؟
یکی دو تا از مامورهایی که خیلی سخت میگرفتند را اعدام کردند.
با توجه به فعالیتهایی که داشتید ساواک با شما برخورد نکرد؟
ساواک سعی میکرد که اطرافیان من را ببرد. میفهمید ما یک کارهایی میکنیم ولی نمیتوانست دست روی آنها بگذارد. ما هم کارها را جوری انجام میدادیم که ساواک نتواند بهانهای پیدا کند. مثلا در منطقه پابدانا گفته بودم اطلاعیه پخش نکنید. ما اطلاعیه برای سیستان و بلوچستان تهیه میکردیم ولی خودمان توزیع نمیکردیم، تا حساسیت ایجاد نشود. ما اطلاعیهها را از قم و از آیتالله پسندیده میگرفتیم و آنها را در حمیدیه زرند تکثیر میکردیم. اطلاعیههایی که در روند مبارزه موثر بود را در خانه قدیمی پدرم که متروکه بود تهیه میکردیم.
برای کاهش حساسیت چکار میکردید؟
با هم رمز داشتیم. اگر مثلا کسی در باز کرد باید رمز را میگفت. اگر رمز را نمیگفت ما یک نفر را آماده داشتیم که میبایست فوری با او برخورد کند. یک شب خود من نزدیک بود گرفتار شوم.
رمز را فراموش کرده بودید؟
نه. یادم رفته بود رمز را بگویم. من رفته بودم تهران تا اطلاعیهای را برای تکثیر بیاورم. وقتی وارد خانه شدم یک دفعه دستی آمد و گلویم را گرفت. بلافاصله کلمه رمز که «گنجشک» بود را گفتم. نگهبان هم برادرم شهید حمید بود. اگر دیر جنبیده بودم مرا میزد و شوخی هم نداشت. قرارمان این بود. اگر ماموری میآمد و ما را گیر میانداخت حکم ما اعدام بودیم. همه هم قرار گذاشته بودیم که هر وقت یک نفر گیر افتاد ما بقی فرار کنیم. جاهایی که میبایست برویم و نحوه پیدا کردن یکدیگر را هم مشخص کرده بودیم. البته کار به آن نقطه نرسید. اگرچه یک مرتبه اخوی ما را گرفتند ولی خوشبختانه نفهمیده بودند که ما چکار میکنیم.
برای توزیع اطلاعیهها مثلا چکار میکردید؟
ما که اطلاعیه را چاپ میکردیم خودمان آن را توزیع نمیکردیم. آنها را مثلا زیر یک پل قرار میدادیم. فرد دیگری میآمد آنها را برمیداشت و میبرد در چند روستای دیگر پخش میکرد. یک نفر دیگر میرفت اینها را توزیع میکرد و نمیدانست چه کسی این اطلاعیهها را تهیه کرده است.
چند نفر میدانستند که شما اطلاعیهها را تکثیر میکنید؟
نه نفر.
چگونه آنها را به دست افراد میرساندید ؟
دو تا از خواهرهای من کمک میکردند. اطلاعیهها را میگذاشتند زیر چادرهایشان و میبردند هر جا میخواستند.
مستقیم توزیع میکردند یا میرساندند دست افرادی؟
نه. آنها دوباره اینها را میگذاشتند در مساجد و... رابط ها هم بر میداشتند و توزیع میکردند. رابطها هم نمیدانستند چه کسی این اطلاعیه را مثلا در مسجد گذاشته. اگر میدانستند که کار ما خراب بود. ما فقط همین نه نفر میدانستند که ما داریم این اطلاعیهها را تکثیر میکنیم. بعد از مدتی هم از روستا به شهر آمدیم. آنجا هم نارنجک میساختیم. اخوی من نارنجک میساخت ما هم دینامیت از انبارهای ذوب آهن میآوردیم. همین آقای طاهرنیا عامل بود ولی خود او نمیدانست ما با اینها چه میکنیم. دینامیت میآوردیم و داخل یک محفظه چندنی میگذاشتیم و سر آنرا میبستیم. وقتی اینها منفجر میشدند هشتاد تکه تبدیل میشدند و دود فضا را فرا میگرفت.
جایی را هم منفجر کردید؟
ما میساختیم و میبردند در قم و جاهای دیگر استفاده میکردند. یکی دوتا را بین ماموران در کرمان منفجر کردیم. بهرحال ماموران باید حساب میبردند!
با توجه به ماهیت مخفی گروه، برای تظاهرات و برنامههای عمومی دچار تنگنا نمیشدید؟
حرکتهایی که در کرمان بود بچههای ما نیز کمک میدادند تا راه بیفتد. سخنران اصلی هم آقای جعفری بود. قرار گروه ما این بود که در مسائلی مانند راهپیمایی و تجمع و... وارد نشود و حق شرکت نداشت. چون اگر شرکت میکرد لو میرفت. از طرف دیگر برخی افراد میگفتند ما را انداختهاند جلو ولی خودشان نمیآیند. این مشکل هم بود. ولی بر و بچههایی که با ما رابطه داشتند سعی میکردند مردم را تشویق به حضور در راهپیمایی کنند. منتها در یکی از این راهپیماییها اخوی ما گیر افتاد. فقط خانمش میرفت به او سر میزد. ما هم پنهان شدیم. ما در خانه اخوی یک زیر زمینی ساختیم که از داخل یک چاه سر آن باز میشد. هیچ کس غیر از ما نه نفر نمیدانست. داخل این زیر زمینی دستگاه تکثیر بود. فقط چند نفر از این محل خبر داشتند. در ورودی این زیر زمین سنگآب آشپزخانه بود. ته آن هم ظرفی پر از آب بود و اگر کسی سنگآب را بر میداشت میدید آب ته چاه است. چاه هم دور چینی شده بود. دری هم که ساخته شده بود برای این محل هم آجرچین بود. آن طرفش فلز بود این طرف آن آجر چین آجر بود. یک سوراخی داشت ما پیچ گوشتی میکردیم داخل آن و در را باز میکردیم.
بعد از 17 شهریور فضا چگونه بود؟
ما که تهران نمیرفتیم. فقط میرفتیم اطلاعیهای چیزی بگیریم. در اینجا هم هر چه از این دست اتفاقات میافتاد ما خیلی راحتتر میتوانستیم اطلاعرسانی کنیم و مردم را برای حرکتهای بعدی جمع کنیم.
فکر میکردید بهمن ماه همان سال حکومت پهلوی دچار فروپاشی شود؟
تنها چیزی که فکر نمیکردیم همین بود. ما برای ده سال بعد فکر میکردیم. هرگز فکر نمیکردیم به این زودیها به پیروزی دست پیدا کنیم. ولی خوب لطف خدا مافوق تصور ما بود.
آن موقع گروههای مختلفی مبارزه میکردند. مجاهدین خلق بودند و چریکهای فدایی خلق بودند. در کرمان این ها چقدر جایگاه و پایگاه داشتند؟
اینکه فکر کنید اینها فعالیت آنچنانی مثل بچههای خط امام داشتند نه اینگونه نبود. مینشستند در گوشهای حرف میزدند. البته روسای برخی گروهها زندان بودند. چه کمونیستها، چه منافقین که آن روزها مجاهدین خلق نامیده میشدند. بعد از پیروزی هم دست به فرصتطلبی زدند. کمکی هم به انقلاب نکردند و موی دماغ انقلاب شدند. همیشه دنبال برنامههای خودشان بودند.
در آن فضایی که رفته رفته به سمت انقلاب پیش رفت و شاه فرار کرد شما کجا بودید؟
شاه که فرار کرد ما همین کرمان بودیم.
چگونه مطلع شدید؟
ما بیشتر خبرها را از رادیو بی بی سی میگرفتیم. ما خبرها را گوش میکردیم و خبرهای راست آن را بیرون میکشیدیم و تحلیل میکردیم. به وسیله تلفن کسی چیزی نمیگفت.
پیشبینی میکردید بعد از رفتن شاه فضا برای حرکت نهایی آماده شود؟
فکر نمیکردیم مانند ماجرای کودتا علیه مصدق، شاه برگردد. هرگز اینگونه فکر نمیکردیم. چون اوضاع و احوال به قدری پرشور بود و به قدری مردم آمادگی پیدا کرده بودند که بساط شاه را جمع کنند.
زمانی که مطلع شدید امام در حال ورود به ایران هستند در چه موقعیتی بودید؟
آن موقعی که امام به ایران رسید ما طرف زاهدان و زابل داشتیم اسلحه میخریدیم. همانجا متوجه شدیم که امام در حال ورود به ایران هستند.
در این فاصله ده روزه از ورود امام تا بیست و دوم بهمن شما مراجعهای به تهران نداشتید؟
به خاطر اداره گروه نمیتوانستم. ولی اخوی تهران رفته بود.
با آقایان انصاری هم که ارتباط داشتید؟
با آقایان انصاری از اول ارتباط داشتیم. پدر انصاریها کسی بود که رساله امام را در زرند توزیع میکرد. به خاطر رساله امام در آن اوایل و خیلی پیش از انقلاب حدود سال 41 تحت تعقیب دستگاه امنیتی قرار گرفت. زمانی که حزب رستاخیز داشت تشکیل میشد من معتقد بودم که نمیبایست عضو حزب رستاخیز شویم، عدهای نظر دیگری داشتند لذا با آقای مجید انصاری رفتیم قم پیش آقای فهیم. آقای فهیم گفت چنانچه کار مخفیانه انجام میدهید فرم عضویت در حزب رستاخیز را امضا کنید ولی اگر پنهانی نیست امضا نکنید. ما که تا آخرش هم امضا نکردیم. دوستانی هم بودند که امضا کردند.
در زرند هم در حمایت از انقلاب راهپیمایی برگزار میشد؟
بله مرتب.
چه کسانی محور هماهنگی بودند؟
در زرند آقای عبدالواحد مصطفوی، آقای فرحبخش، آقایان حقیقی فرزندان آیتالله حقیقی.
آیتالله حقیقی انقلابی بود و جزو مبارزین محسوب میشد؟
اینگونه که خیلی تند و واضح اعلام کند نبود. ولی مخالف سرسخت شاه بود. آقایان دیگری بودند که مخالف شاه بودند ولی بعد رفتند در مراسم ختم همسر آرشام رییس ساواک کرمان هم شرکت کردند. ما روحانی انقلابیمان که بیش از همه محور بود آقای جعفری بود. هر کجا گیر میکردیم ایشان میآمد. آقای حجتی و فهیم که در زندان بودند.
صبح 22 بهمن کجا بودید؟
ما پابدانا بودیم. و لحظه به لحظه در جریان بودیم. دیگر تلفنها هم امن بود.
برای اداره شهرستان و استان و حفظ نظم برنامهتان چه بود؟
ما آمدیم کرمان و یک گروهی تشکیل دادیم از خانوکیها. حدود سی و پنج نفر. اینها را مسلح کردیم و در یک خانه آنها را آموزش دادیم.
اسلحه از کجا آوردید؟
یک مقدار از تهران آورده بودیم. بعدها که نیروها را آموزش دادیم رفتیم از 05 اسلحه گرفتیم.
گرفتید یا اسلحهخانه را خالی کردید؟
نه گرفتیم و آنها هم همکاری کردند. 12 تا اسلحه از تهران گرفتیم. به برخی علما گفتیم بیایید یک گروه مسلح تشکیل دهیم که نظم و امنیت را بر عهده داشته باشد. ولی آنها قبول نمیکردند. میگفتند انقلاب پیروز شده و این نیروها و پاسبانها از خودمان هستند. ما میگفتیم ممکن است اوضاع برگردد.
نگران کودتا بودید؟
بله ما نگران بودیم. البته حدسمان هم غلط نبود. ما هم پنهان شدیم. رفتیم یک گروهی درست کردیم و آمدیم ساختمان کنار اوقاف که کاخ جوانان بود را با اجازه خودمان گرفتیم.
چه زمانی این کار را کردید؟
4 روز بعد از انقلاب بود.
با چند نفر نیرو؟
یا بیست و پنج نفر یا سی و پنج نفر. دقیق خاطرم نیست. این همان گروه خانوکیها بود. بعد هم البته علیه ما شعار دادند.
چه کسانی شعار دادند؟
خوب دیگه حالا خیلی وقت گذشته. گفتند خانوکیها باید بروند. ما البته کرمان را که به سرانجام رساندیم رفتیم زرند و کوهبنان و... البته آقای فلاح آمد در زرند در راس کار قرار گرفت. آقای انصاری هم بود.
مجید انصاری؟
بله. آقای مجید انصاری. او خیلی در منطقه فعال بود. مرتب سخنرانی و برنامهریزی میکرد. آقای فلاح شهید حقانی که در تهران بلواری هم به نامش هست. این چند روحانی را ما در زرند داشتیم. آنها هم ما را داشتند. بهرحال مردم به روحانیت اعتماد داشت و ما را هم به واسطه آنها قبول داشتند.
در مدتی که با گروه خانوکیها فعالیت میکردید از ایادی دستگاه هم کسی را دستگیر کردید؟
چند ساواکی را گرفتیم.
چه کسانی بودند؟
اصلا اسامی آنها را به خاطر ندارم.
چه شد که آنها را گرفتید ؟
ما رفتیم خانه معاون ساواک آقای معین وزیری را کنترل کردیم و یک نفر را مامور آنجا کردیم. روز یازدهم انقلاب بود و هنوز سرباز زمان شاه داشت آنجا خدمت میکرد. به بچهها گفتیم همین سرباز را ولی توجیه کنید که هیچی نگوید و هر کسی که از او پرسید آقا هست یا نه بگوید صبر کنید میآید. تا که رسید داخل خانه دستگیرش کنید و بیاوریدش. خلاصه ده پانزده نفری را اینگونه گرفتیم ولی خود معین وزیری نیامد.
چه کسی آنها را بازجویی میکرد ؟
ما فقط دستگیرشان کردیم و به آنها غذا میدادیم. هرچه گفتیم بیایید اینها را بازجویی و محاکمه کنید کسی نیامد و کاری نشد. ما هم مجبور شدیم بعد از چند روز یکی یکی اینها را آزاد کنیم.
از اینکه وقت خود را به ما اختصاص دادیم متشکرم.