احمد یوسفزاده:
جناب آقای دکتر فدائی با «ء» نه با «یاء»!
الحمدالله که ظاهرا طبق گفته خودتان تا اطلاع ثانوی پست و مقام و منصبی قبول نمیکنید که اگر قرار باشد در روز خداحافظی با شما دو کلمه از مهربانیهایتان حرفی بزنم رنگ مداهنه و خودشیرینی به خود بگیرد. پس با اجازه یا حتی بی اجازه شما، امروز چند کلمه از عزیزی تان میگویم، اگر ناراحت شدید، به قول کرمانیها، «هشتو نی»و به قول تهرانیها «این به اون در !». شما با این تصمیم ناگهانی و عجیب و غریبتان حال ما را گرفتید، کو ما هم حالی از شما گرفته باشیم، چه میشود؟ ......و اما ای مرد مهربان، بدون تعارف، ما در همین مدت کم از نحوه مدیریت شما چیزها آموختیم. شما هم حدیث میدانستید هم هندسه، هم روایت بلد بودید هم سیاست، هم جاذبه داشتید، هم دافعه، در عرصه سیاست هم اصلاح طلب بودید، هم اصولگرا. من نمونه های جالبی از اخلاق مدیریتی شما را در همین مدت کم دیدهام، مهمترینش اینکه دانشجویان را با همه وجود دوست داشتید و برای راحتی آنها از راحتی خودتان و خانواده اتان گذشتید.
مثالی بیاورم : شماره موبایلتان را به هر دانشجویی که خواسته بود داده بودید. خب نتیجهاش معلوم بود، دم به ساعت پیامک خواندن و جواب دادن . «آقای من مشکل شهریه دارم!، آقای دکتر آب خوابگاه سرد است، آقای دکتر موسیقی اداره فرهنگی تند بود، آقای دکتر برخورد نگهبان دم در خوب نیست ... و اینجایش را دقت بفرمایید: «آقای دکتر همین الان یک موش گنده آمده توی اتاق ما در خوابگاه دختران شماره ۲ لطفا دستور بدهید بیایند موش را بیرون کنند تا دخترهای مردم سکته نکردهاند از ترس !» وسط یکی از جلسات بود که این پیامک موش نشست روی گوشیتان و شما بلند بلند خندیدید و گفتید همین را کم داشتم که برای بیرون کردن موش از خوابگاه هم باید شخصا اقدام کنم !! یکی از حاضران، فیالمجلس نصیحتتان کرد که آقای فدائی : «شماره تلفن تان را دادهاید به دانشجوها ، زندگی و آسایش برایتان نمیگذارند!» قیافهتان جدی شد و گفتید: شما میگویید چکار کنم؟ اینها چه فرقی با بچههای خودم دارند؟ اگر بچههای خودمان مشکل داشته باشند به کمکشان نمیرویم؟ خب اینها هم بچههای ما هستند. نصیحت گو که از قضا خود من بودم، مجاب شدم و توی دلم به صفای باطن شما غبطه خوردم.
راستی یادتان هست یک روز نشسته بودیم دور تا دور میز اتاق شما، همان میزِ گردی که جای جای آن، ظرف های شیشه ای گذاشته بودید پر از تنقلات خوشمزه مثل مغر بادام شور کرده، مغز پسته، میوه های خشک شده، بادام هندی و یک عالمه چیزهای خوشمزه دیگر که خودتان مسئولیت خریدشان را از بازار و البته از جیب مبارک بعهده داشتید و من اول بار فکر کرده بودم عجب مدیر اشرافی هستید شما ! نشسته بودیم دور همان میز که پیامکی دانشجویی بازهم فرستاده شد روی گوشی تان و شما به سیاق همیشه از بالای شیشه عینکتان آن را خواندید: «آقای دکتر خودتان از این مرغ هایی که امروز توی سلف دارند میدهند خورده اید؟ بوی بدی میدهند !» پیامک را که خواندید گوشی تلفن را برداشتید، چند لحظه بعد بنده خدا دکتر نظری معاون دانشجویی با ظرفی مرغ آمد توی دفتر شما ! سر ظهر بود، جلسه بوی مطبوع مرغ گرفت، ظرف را از سمتی که من نشسته بودم به چرخش درآوردید، همه باید تکه ای از مرغ را می خوردیم و نظر می دادیم. خدائیش هیچ بوی بدی از گوشت مرغ به مشام حضار نرسید، وقتی مطمئن شدید که قصوری صورت نگرفته، گوشی تان را برداشتید و باز هم از بالای شیشه عینک شروع کردید به جواب دادن پیامک دانشجوی معترض؛ « دوست عزیز با سلام، همین الان مسئولین دانشگاه که از قضا اینجا هستند همگی از گوشت مرغ چشیدند و بالاتفاق گفتند بوی نامطبوعی در غذای امروز شما نیست، شاید آنچه شما را شاکی کرده بوی کرفس باشد که امروز به غذا اضافه شده است» ....
ای برادر ! من اگر بخواهم از این دست خاطرات تعریف کنم آنقدر هست که تمام وقت را خواهد گرفت، اما ازحماسه خوابگاه سازی شما که نمی توانم بگذرم. می توانم؟ مهرماه سال 93 وقتی دانشجویان خوابگاهی از تعطیلات تابستان برگشتند، شوکه شدند. همه لوله های فاضلاب عوض شده بودند، دستشویی ها نو، موکت ها نو، رنگ دیوارها نو، بسیاری از کمد و جاکفشی ها نو.... دانشجوها همه اینها را دیدند اما ندیدند که 45 روز تمام، هر بعد از ظهر دکتر فدایی بدون استثناء آمدند ایستادند بالای سر پیمانکار تا بالاخره 24 ساعت قبل از بازگشایی دانشگاه، پروژه تعمیر و تجهیز 9 خوابگاه 500 نفره را به اتمام رساندند. عملیاتی که با توجه به بودجه موجود دانشگاه به 6 سال زمان نیاز داشت. سال بعد همین تحولات در سلف سرویس و تالار وحدت و فضای سبز و حسینیه شهدا و مسجد و خیابان آسفالت خوابگاه و پارک دانشجو و کتابخانه و سالن کلاس ها و زیر ساخت اینترنت و پروژه های علمی و فرهنگی وچه و چه و چه اتفاق افتاد.
گذشت تا اینکه یک روز ناغافل خبر رسید دارید میروید! ساعت 7 صبح بود که اینبار پیامکی آمد روی گوشی من « آقای یوسف زاده ما می خواهیم کمپین «دکتر بمان» راه بیندازیم. همین امروز ظهر بعد از نماز، جلو مسجد دانشگاه.» و راه انداختند. یکی روی کاغذی نوشته بود « دکتر بخاطر گلها بمان» یکی دیگر نوشته بود« می روی و گریه میآید مرا – لحظه ای بنشین که باران بگذرد.» چند روزی هم ماندید، اما پس از وقفهای کوتاه بالاخره حرف حرف شما شد و رفتید و ما امروز برای خداحافظی با شما و خیر مقدم به دکتر طاهر عزیز و متواضع اینجاییم. شما می روید در حالی که ما شیوه مدیریت مؤمنانه اتان را فراموش نمی کنیم. عدالت و انصافتان را از یاد نمیبریم، پیگیری و پشتکارتان را در ذهن میسپاریم. شما می روید و در یاد ما می ماند خاطرات مردی که هیچوقت خسته نشد، مردی از ایل علم و تبار تقوی که کلاس های درس دانشگاه و ستون های مسجد الرسول هیچگاه او را از یاد نخواهند برد. بروید. خدا پشت و پناهتان. آقایی دکتر محمدجواد فدائی ( با « ء » نه با « یاء »)