لیدا حسینی ولد در صدای تاک نوشت:
دویست و نود و ششمین شب بخاراست، هر دو سالن بنیاد موقوفات افشار باوجود گرمای 37 درجهی میانه تیر پر از آدمهایی است که چشم دوختهاند به پرترههای خندان گوشهکنار ساختمان که با هر بار تماشاکردنشان، بوی چارقد بیبی و خاطراتی غرق در عطر میخک، زنجبیل و زندگی ذهنم را برمیدارد.
مهمانها یکییکی از راه میرسند و جایی برای نشستن نمانده، کتابهایش توی دستها جا گرفتهاند تا امضای او را نقش کنند. خیلیهایشان دانشجویان خارجیِ زبان و ادبیات فارسی هستند و در میان نژادها، زبانها و فرهنگها حروف مشترکشان حال خوب کلماتی است که کتابهای او به زندگی میدهد، همچنین ترجمه آثارش به 14 زبان مختلف این حس همدلی را عمیقتر میکند.
هوشنگ مرادی کرمانی همان راوی صمیمی قصههایش است، همانقدر واقعی و نزدیک تا حس کنی «شما که غریبه نیستید» همانی که آرامش و رهایی کویر را دارد.
مراسم با صحبتهای علی دهباشی، حافظ حلقهی ادیبان و فرهنگ دوستان آغاز میشود تا دعوت کند از بانو «ژاله آموزگار» که از جسم و جان قلم مرادی کرمانی بگوید.
آموزگار با همان لبخند و آرامش همیشگیاش به جمعیت و سپس به مرادی کرمانی نگاه میکند و کلام آغاز میشود، با ذکر اینکه از نسلی است رمان خوان و روشنفکری را مدیون آن هستند، بیشتر آثار مرادی کرمانی را خوانده است و سیر تحول اندیشه او را دنبال کرده.
او را شخصی بیعقده میداند که بازتاب آن در کتابهایش قابلمشاهده است که اوج آن در کتاب شما غریبه نیستید دیده میشود. چنانکه باوجود سختیها و ناخوشیهایی زندگی هیچگاه آثار تلخ آن زیر زبان مخاطب نمیآید، قهرمانانی رنجدیده و محروم اما پرشور که ما را همراه او میکند.
پس از او بانو «نوشآفرین انصاری» است. میآید تا از مرادی کرمانی بگوید که روح بسیار مادری در تاروپود قصههایش تنیده و به حقیقت زندگیشان کرده است.
انصاری از همکاران و دوستان نزدیک مرادی کرمانی است و چنان او و قصههایش را میشناسد که گویی برایشان مادری کرده و از خاطرات سالهای دوری میگوید که کتابهایش به مترجمین میسپردند و در میان آنها از او برای شرکت در جشنوارهی قصههای ترسناک اسپانیا دعوت میشود تا یکی از آثارش را ارسال کند اما نتیجه کار، نوشتهای از سوی نویسنده اسپانیایی است که قصه به نظرش ترسناک نیامده و مرادی کرمانی از مترجمین میخواهد تا برای آنها نوشتهای ارسال کنند به این مضمون: «من هوشنگ مرادی کرمانی ترسناک نیستم» خنده مهمانها فضا را پر میکند.
پس از صحبتهای دکتر انصاری نگاههایمان خیره میماند روی صفحه روبهرو که پلانهایی از زندگیاش را نمایش میدهد، او با کودکان در کلاسها و جلسات کانون پرورش فکری همچون خود آنها زلال و بیپیرایه سخن میگوید و آنها را چنان در آغوش و پناه محبتش میگیرد که حس امنیتی در چشمان آدم مینشیند.
در ادامه «حسن میرعابدینی» منتقد و پژوهشگر ادبیات داستانی سخن میگوید، زیروبم داستانهای کرمانی را خوب بلد است. از آفرینشهایی میگوید که با جان زندگی ایرانیان قرابت دارد و چنان راوی صادق و نزدیکی است که اشکها و لبخندهای واقعی را به قلب مخاطبان دعوت میکند.
تخیلی که از تجربهی زیستهی پرقوت او آمده و با شناخت دقیقی که از صناعات داستانی دارد رنگ بیشتری به این آفرینشها میدهد. و خاطرهنویس دانستن مرادی کرمانی را جفا در حق او میداند چراکه داستانهای او برآمده از خاطراتی است که اگر توان بینظیر او در به نثر درآوردن آنها نبود هیچگاه این رشته و پیوند قوی میان او و مخاطبانش در تمام جهان شکل نمیگرفت و این همان راز جادوی داستان است.
او قهرمانی است که با نیمقرن حضور پیوسته پس از چاپ «معصومه» در میدان داستاننویسی جهانی مخصوص به خودساخته است؛ و در مسیر داستاننویسیهای پس از جمالزاده راه میپیماید و مستندی بدیع و دقیق از زندگی و فرهنگ مردم است و میتوانیم صدای راوی را در گوش خودمان بشنویم که حامی صلح و به شوخی گرفتن جهان آشفته و درهم است و طنز در کار نویسندگان این جریان بسیار برجسته و کارآمداست تا آن را در خدمت اصلاح جامعه بگیرند.
هوشنگ مرادی کرمانی مردمانی فقیر اما با بلندای همت و پشتکاری بینظیر نمایش میدهد که علاوه بر حس غم برانگیزانندهی شوق زندگی برای فردایی روشن است.
در ادامه شاهد بخش دیگری از زندگیاش بر صفحهنمایش هستیم تا دوربین حکایتگر بخشهایی از زندگی کاری وی در وزارت بهداشت و درمان و کلاسهای درساش در دانشگاه سوره باشد و همراه او به کوچههای خاکی زادگاهش میرویم که از رفتن زودهنگام مادری سخن بگوید که حکایت قهرمانیهایش بر جان تمامی نوشتهها سایهای پرمهر و دلانگیز افکنده، مادری که او هیچ خاطرهای از حضورش ندارد و هر آنچه مانده حکایت دیگر اعضای خانواده است، بهپای درخت نخلی میرویم که خرماهایش حکم طلای ناب را برای مرادی کرمانی دارد و روزهای بسیاری آرامش بخشش بودهاند و قدم به پشتبامی میگذاریم که شبهای کودکیاش را با ستاره چینی و قصههای خوابآلوده و نیمهتمام پدربزرگ در آنجا گذرانده و از همانجا بوده که ابتداییترین سعیهایش برای پایانبندی داستانهای نیمهتمام زیر همان آسمان آغازشده.
و همهی این روایتها از زبان خودش گاهی به تلخی ته خیار و گاه به حلاوت مربای شیرین است.
سخنان ناشر کتابهای او، «صالح رامسری» که همچون شعری موزون از رسایی آثارش سخن میگوید به دل مینشیند و از مرادی کرمانی برای سپردن نوشتههایش به انتشارات معین تشکر میکند و یادآور میشود که توانستهاند با چاپ این کتابها به کاشانه هر ایرانی سری زده باشند و خاطرهای ساخته.
آنچه تمام این روایتها را جذابتر میکند سخنان «آرمان لام کوانگ» نوهی دختری ژاله آموزگاراست که از تجربهی زیستهاش در هنگام برخورد با کتابهای مرادی کرمانی میگوید. او که ساکن فرانسه است و سالهای نوجوانیاش را میگذراند متنی به زبان فرانسه قرائت کرد و سپس ترجمهاش را خواند و از دنیایی که این کتابها برایش ساختهاند گفت، از اهمیت خانواده، همسایگی و مهماننوازی ایرانیان و قهرمانان نوجوانی که از دل داستانها سر میشکند تا شور زندگی بدهند.
پایان خوش این بزم حضور هوشنگ مرادی کرمانی بود که در میان تشویقهای بیوقفه مخاطبانی که به احترام سالهای خدمتش به زبان و ادبیات فارسی تمامقد ایستاده بودند به روی سن رفت.
در تکتک سخنان و حرکاتش همان خضوع مردمان کویر بود، لهجهاش، شوخیهایش و تکرار مثلهای محلی همان مرادی کرمانی خالق قصههای مجید بود، اویی که در پی مهر مادری بود، خود سرشار از کلام مهربانانه شد. لبخندهایش همچون ستارههای آسمان کرمان میدرخشیدند، بوی شیرین خرما در کلامش آمیخته بود و میشد از صدایش نوای باد که لابهلای نخل روزگار کودکیاش میپیچید را شنید و دستهایش که روی میز خطابه آرامگرفته بودند...دستهایی که رؤیا ساز نوجوانان سه نسل است بالا رفتند و برای صلح و آرامش جهان آرزو کردند طوری که انگار کبوتر صلح با شاخهای زیتون به او لبخند میزند.