ابوالفضل کارآمد
اولین بار که در یکجا نشستیم و قرار بود برایمان سخن بگوید و برای ادامه کاری که بر زمینمانده بود هماهنگی کنیم، خودش قرآن را برداشت و با صدایی که از آن صفا و نور میبارید و از امواج آن تارهای قلبمان به ارتعاش عاشقانه درمیآورد، شروع به تلاوت کرد: اَفَمَن اَسَّسَ بُنیانَهُ علی تقوی ... وقتی این آیات را میخواند در چهرهی محجوبش میدیدیم که او بهجایی مستحکم تکیه کرده است. موج آیاتی که او میخواند هنوز در گوش و جانمان طنین خود را از دست نداده است.
موسیقای لحن رحمانی او همچنان درراه ابدیت پیش میرود و اثر آن همچنان تارهای وجودمان را میلرزاند. او به تقوا تکیه کرده بود و عجب تکیهگاه مستحکمی داشت ... او از زرند کرمان آمده بود تا جای خالی محمد طایی را پر کند. محمد شهید شده بود و جایش خالی خالی بود.
روابط عمومی باید بهجای شهید محمد طایی کسی چون مغفوری را که در حد و اندازههای خودش بود پذیرا میشد. عبدالمهدی مغفوری راه دشواری را برای زندگی انتخاب کرده بود. هنوز هم باور ندارم که کسی بتواند مثل او زندگی کند. روش زندگی او بسیار دشوار بود اما نه در تعامل با دیگران! بلکه او این راه سخت و دشوار را تنها برای خودش انتخاب کرده بود.
او اهل به کار بستن زحمت و دشواری و تهجد - نماز شب خواندن و ... - بود بدون آنکه برای کسی مزاحمت ایجاد کند. در سفری که به همراه جمعی از رزمندگان در حال بازگشت به کرمان بودند، موقع نماز شب در بین راه از راننده میخواهد که درجایی مناسب نگاه دارد تا او پیاده شود و اتوبوس به راهش ادامه دهد تا عبادت او باعث زحمت برای دیگران نباشد! به همین دلیل او مرد اخلاق و عرفان بود و در این مسیر عنصری خاص و یگانه بود. برای این روحیه عرفانی او میتوان صدها نمونه را مثال زد بدون هیچگونه اغراق و بزرگنمایی معمول! آشنایی من با شهید مغفوری اگرچه زمانی حدود پنج سال به طول انجامید اما رفاقت و دوستی با مردی که پاکی روح و جسم و جانش زبان زد بود تا ابد همچون جاذبهی کهکشانی مارا به سمت خود میکشاند و همراه میکند.
شبانگاهان عملیات ناموفق و خونین کربلای 4 در منطقه غرب اروندرود (ام الرصاص عراق) به سپیده صبح گره خورد و خورشید تابان همهجا را روشن کرد تا آثار عملیات در جزیره ام الرصاص هم معلوم و مشهود شود. رزمندگان بازمانده پس از یک عملیات ناموفق در حال بازگشت بهسوی قرارگاههای خود بودند. بچههایی که در حال بازگشت بودند نیاز به امداد داشتند و قایق ما از نهر هنوز وارد اروند نشده بود که تکان دستهایی مارا به سمت خود کشاند. تنی چند از رزمندگان بودند که تقاضای کمک در بازگشت آنها را به قرارگاه داشتند. در میان آنها مغفوری را دیدیم که بیشتر برایمان آشنا بود. چهرههایی خسته و برافروخته اما مصمم.
گفتیم بهمحض آنکه قطعههایی از پل خیبری را به همراه داشتیم به مقصد برسانیم بازمیگردیم. قایق ما هنوز با آنها چندان فاصلهایی نگرفته بود که صدای غرش هواپیماهای بمبافکن دشمن به گوش رسید و در یکچشم به هم زدن درست همانجایی را بمب باران کرد که آنها ایستاده بودند و انتظار ما را میکشیدند و بدین ترتیب سردار شهید عبدالمهدی مغفوری در ادامه صفی قرار گرفت که به ابدیت میپیوستند. آن روز اروندرود به خون کسی آغشته شده بود که صدها و هزاران جوان باتقوا و عارف و فداکار را نمایندگی میکرد.
چهرهی سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری که سخنوری زبردست، قاری قرآنی خوش لحن و خطاطی هنرمند و نقاشی چیرهدست و عارفی عملگرا بود در رنگینکمان اروند – ام الرصاص تا ابد قابلرؤیت است. اروندی که پیکر پاک غواصان جوان و رزمنده و فرزندان ایران را درون خود تاب میداد و بهسوی خلیجفارس میبرد و فریادهای بلندی که التماس میکرد آنها را از آب بگیرید که چشمهایی در انتظار نماند! امروز 8 آذر که در دمدمههای صبح او را در خواب دیدم با قلمی روی کاغذ سفیدی نقاشی میکرد و با تبحر و سرعت دو خط مماس کشید و من با خودم گفتم: عجیب است بعد اینهمه سال دستش نمیلرزد؟!... نباید هم میلرزید، زیرا راهش مثل خطش مستقیم و رو به آسمان بود.