کد خبر: ۳۷۱۹۲
تاریخ انتشار: ۱۴ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۱
ارسال به دوستان
ذخیره
 مرحوم حاج سید احمد خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده اند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود.

 مرحوم حاج سید احمد خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده اند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود.

در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود‌‎ ‎‌داشت. امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر‌‎ ‎‌مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار‌‎ ‎‌و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در‌‎ ‎‌یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر‌‎ ‎‌دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آن هم در قم که هوا خودش به طور‌‎ ‎‌طبیعی گرم است. ‌

از همان سال 58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند‌‎ ‎‌و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام‌‎ ‎‌بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید‌‎ ‎‌باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای‌‎ ‎‌انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به‌‎ ‎‌تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم‌‎ ‎‌هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر‌‎ ‎‌شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند.‌‎ ‎‌خلاصه از این نگرانیها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان‌‎ ‎‌ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که‌‎ ‎‌دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون‌‎ ‎‌می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر؛ و‌‎ ‎‌چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم‌‎‌ خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دوماه دیگر می روند و بعد از امام‌‎ ‎‌هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که‌‎ ‎‌اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبه آخر که امام‌‎ ‎‌در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه‌‎ ‎‌کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند.‌‎ ‎‌ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در‌‎ ‎‌جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم‌‎ ‎‌خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای‌‎ ‎‌پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا‌‎ ‎‌اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه می رفتند سریع می رفتیم می گفتیم، شما‌‎ ‎‌الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم. این‌‎ ‎‌جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم.‌‎ ‎‌ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از‌‎ ‎‌دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مساله اخیر مربوط به جهاز‌‎ ‎‌هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد‌‎ ‎‌دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه‌‎ ‎‌کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام‌‌ شد،‌‎ ‎‌آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم،‌‎ ‎‌دیدم که همینطور دارد یک حرفهایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که‌‎ ‎‌اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه‌‎ ‎‌شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها‌‎ ‎‌گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را‌ ‎‌به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی‌‎ ‎‌امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص‌‎ ‎‌آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم‌‎ ‎‌ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر‌‎ ‎‌معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً‌‎ ‎‌سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته:‌‎ ‎‌«برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که‌‎ ‎‌شاید نباشد.» حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را‌‎ ‎‌عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند‌‎ ‎‌که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد،‌‎ ‎‌انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع‌‎ ‎‌ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه‌‎ ‎‌قوّه آن موقع یعنی حضرت آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی و آیت اللّه ‌‎ ‎‌موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـ آقای موسوی ـ دعوت کردم و‌‎ ‎‌جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در‌‎ ‎‌این زمینه کار می کردند، جمع کردیم.‌

‌‌

ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم‌‎ ‎‌با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را‌‎ ‎‌پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل‌‎ ‎‌کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع‌‎ ‎‌نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل‌‎ ‎‌نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری‌ زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ‌‎ ‎‌نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر‌‎ ‎‌به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و‌‎ ‎‌طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد‌‎ ‎‌این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع‌‎ ‎‌احتمال زنده ماندن خیلی کم است. ‌

 

با رؤسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در‌‎ ‎‌آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم‌‎ ‎‌نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید.‌‎ ‎‌حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما‌‎ ‎‌به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها به عنوان یک مریض با امام‌‎ ‎‌برخورد کنید که در این صورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما‌‎ ‎‌شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم:‌‎ ‎‌یاعلی.‌

دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها‌‎ ‎‌هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چند روز طول‌‎ ‎‌کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7 ساعت، 8 ساعت طول می کشید و من‌ ‎‌هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام‌‎ ‎‌عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست. مانده‌‎ ‎‌بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای‌‎ ‎‌دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی‌‎ ‎‌بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند. چون‌‎ ‎‌قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام‌‎ ‎‌می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم،‌‎ ‎‌یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه‌‎ ‎‌دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما‌‎ ‎‌یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل‌‎ ‎‌کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند:‌‎ ‎‌بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و‌‎ ‎‌خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر‌‎ ‎‌متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند. بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه‌‎ ‎‌می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند،‌‎ ‎‌به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فردا شب عمل صورت‌‎ ‎‌بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را‌‎ ‎‌نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.‌

یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام‌‎ ‎‌می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل‌‎ ‎‌بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی‌‎ ‎‌دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند. بعد‌ ‎‌امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و‌‎ ‎‌دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند‌‎ ‎‌و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی‌‎ ‎‌افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش‌‎ ‎‌مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا‌‎ ‎‌زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را‌‎ ‎‌رنجانده باشم. آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به‌‎ ‎‌وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم.‌‎ ‎‌من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.‌

در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر‌‎ ‎‌برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم‌‎ ‎‌مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی‌‎ ‎‌بیمارستانها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای‌‎ ‎‌دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... . ‌

شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام‌‎ ‎‌به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به‌‎ ‎‌محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند:‌‎ ‎‌خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد.‌‎ ‎‌صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و‌‎ ‎‌عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل به وسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش‌‎ ‎‌می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند‌‎ ‎‌قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود‌ ‎‌فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضای خانواده، خواهرم یک‌‎ ‎‌سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه‌‎ ‎‌همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که‌‎ ‎‌چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد‌‎ ‎‌می شد. آن وقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه‌‎ ‎‌را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا‌‎ ‎‌هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.‌

 

بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا‌‎ ‎‌تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم‌‎ ‎‌جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: الله اکبر، اللّه ‌‎ ‎‌اکبر...‌

 

بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن‌‎ ‎‌اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم‌‎ ‎‌یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام‌‎ ‎‌کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کند و بعضی ها می گفتند، نه، ما‌‎ ‎‌چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم.‌‎ ‎‌بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم‌‎ ‎‌که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن‌‎ ‎‌هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای‌‎ ‎‌ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم،‌‎ ‎‌باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد‌‎ ‎‌چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را‌ ‎‌برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر‌‎ ‎‌با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که‌‎ ‎‌برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من‌‎ ‎‌می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند‌‎ ‎‌که ما برویم یک بار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل‌‎ ‎‌اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و‌‎ ‎‌می خواهند بروند، بروند. ‌

 

تا بالاخره کار به اینجا کشید که یک روز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو،‌‎ ‎‌سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من‌‎ ‎‌می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی‌‎ ‎‌برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند‌‎ ‎‌گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را‌‎ ‎‌بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم،‌‎ ‎‌آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر‌‎ ‎‌من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید‌‎ ‎‌به مردم بگویید. من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که‌‎ ‎‌نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت‌‎ ‎‌می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند‌‎ ‎‌و خلاصه خودش یکجوری درست می کند. من از طرف خودم و آقای‌‎ ‎‌هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند.‌‎ ‎‌امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان‌‎ ‎‌شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که‌ ‎‌آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.‌

‌‌

فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان‌‎ ‎‌روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن‌‎ ‎‌طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از‌‎ ‎‌طرف شرق. گفتم که ان شاءالله خوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و‌‎ ‎‌دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو‌‎ ‎‌مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر‌‎ ‎‌شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که‌‎ ‎‌می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد،‌‎ ‎‌حال آقا دگرگون شد. ‌

 

 

 

 

 

 

منبع: جماران
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار

دستگیری عاملان تیراندازی منجر به جرح 2 شهروند در کهنوج

قیمت طلا، سکه و ارز پنجشنبه ۳۰ فروردین‌ ۱۴۰۳

یک عادت مهم برای کاهش تاثیر استرس بر قلب

نجات 16 خودروی گرفتار در سیلاب توسط عوامل راهداری جنوب کرمان

هلالی‌های محیط ‌زیست کرمان آبگیری شدند

حضور بیش از 70 تیم گشت پلیس راه در محورهای بارانی استان کرمان

معاون وزیر آموزش و پرورش: امکان افشای سوالات آزمون‌های وزارت آموزش و پرورش غیرممکن است

محور فاریاب _کهنوج بازگشایی شد

سهامداران عدالت بخوانند/ جزییات تازه درباره واریز مرحله سوم سود اعلام شد

رییس کل دادگستری کرمان: وضع برخی از قوانین؛ موجب سنگ‌اندازی در تولید می‌شود / اگر از ظرفیت‌های کرمان استفاده شود، بخش زیادی از مشکلات اقتصادی استان و کشور رفع می‌شود

پر بحث

10 روستای استان کرمان به عنوان روستای هدف گردشگری انتخاب شدند   (۲۴ نظر)

عیدوک بامری که بود و چه رابطه‌ای با حاج قاسم داشت/ احمد یوسف زاده توضیح داد   (۶ نظر)

مشکل تامین زمین در کرمان برای ساخت واحدهای نهضت ملی مسکن  وجود ندارد   (۴ نظر)

پیش بینی وضعیت آب و هوای کرمان   (۲ نظر)

ببینید| فیلم کامل سخنان سید حسین مرعشی در شبکه افق   (۲ نظر)

ببینید| گزارش تصویری گفتارنو از مراسم عزاداری منزل حاج ماشاءالله خدادادپور در کرمان   (۲ نظر)

امام جمعه سابق راور درگذشت   (۲ نظر)

صدور هشدار زرد هواشناسی؛ ورود سامانه بارشی نسبتا قوی به کرمان   (۱ نظر)

ناصر فرشید به عنوان فرمانده انتظامی استان کرمان منصوب شد   (۱ نظر)

دو روستا و یک شهر استان کرمان به اینترنت پرسرعت متصل شدند   (۱ نظر)