کد خبر: ۴۳۲۱۰
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۰
ارسال به دوستان
ذخیره
احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیرو‌های بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آن‌ها پرداخته و بعد‌ها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.

روایت احمد یوسف زاده از تسلیم شدن اشرار به کاسُم سلیمانی

احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیرو‌های بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آن‌ها پرداخته و بعد‌ها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.
او سال گذشته کتاب «پیش از اذان صبح» را با استفاده از خاطرات حاج قاسم به رشته تحریر درآورد که به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شد.
کتاب با نثر روان خود، خواننده را مشتاق ادامه مطالعه می‌کند.
همزمان با دومین سالروز شهادت سردار سپهبد سلیمانی، از یوسف زاده خواستیم تا چند خاطره از این کتاب را به انتخاب خود در اختیار جی پلاس قرار دهد که ایشان به گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد.
یوسف زاده در مقدمه اختصاصی این خاطرات برای جی پلاس، به علت نگارش این کتاب پرداخت و نوشت:
درباره کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، باید بگویم که قبل از شهادت سردار سلیمانی من گاهی وقت‌ها به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتم در نشریات کرمان یا در فضای مجازی مطالبی درباره ایشان می‌نوشتم که بعضی از آن‌ها چاپ و منتشر می‌شد و گاهی هم منتشر نمی‌شد و من می‌نوشتم و خیلی هم درصدد آن نبودم که به دست ایشان برسد و فقط می‌نوشتم و ابراز علاقه می‌کردم به ایشان.
این موضوع گذشت تا بعد از شهادتشان که برای همه دردناک بود -و برای من هم خیلی دردناک بود-من یک سری دلنوشته‌هایی درباره ایشان بر اساس خاطراتی که خودم داشتم و خاطراتی که جا‌هایی شنیده یا جایی خوانده بودم نوشتم که در واقع ادای دینی به سردار سلیمانی است؛ به خاطر نامه‌ای که به من نوشته بودند.
آن نامه الان در فضای مجازی قابل دسترس است. ماجرا این بود که سردار سلیمانی بعد از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر» یک نامه بسیار احساسی و صمیمانه‌ای برای من نوشته بودند که با تعبیر «احمد عزیزم» شروع می‌شد. همواره یک احساسی داشتم که باید یک روزی باید پاسخی به این نامه بدهم و محبت بزرگ بدهم که بعد از شهادتشان شد همین کتاب «پیش از اذان صبح» و علت این نامگذاری هم اشاره دارد به آخرین لحظاتی که در کرمان سردار سلیمانی را دفن کردند و من در آنجا حضور داشتم؛ در حالی که اذان صبح گفته می‌شد و ایشان چند دقیقه‌ای پیش از اذان صبح از میان ما رفت.
اکنون در آستانه دومین سالروز شهادت حاج قاسم هر روز و با انتخاب نویسنده کتاب یکی از خاطرات برای مطالعه مخاطبان منتشر می‌شود:

«کاسُم سلیمانی»
دقیقاً همان شبی که بعد از هشت سال و سه ماه و هفده روز اسارت به خانه مان رسیدم، همان شبی که اهالی روستا‌ها و شهر‌های اطراف روی حیات خاکی خانه روستایی ما جمع شده بودند، میان هیاهوی استقبال کنندگان و کل کشیدن زنان و از هوش رفتن خواهرم فاطمه از شدت گریه و خوشحالی و ذبح شدن گوسفند پشت گوسفند و میان بوی کندرک و اسفند، یک اتفاق عجیب افتاد. جوانی با موتور سیکلتی قراضه از راه رسید و یکراست دوید به سمت فرمانده پاسگاه انتظامی که آمده بودند به استقبال من. جوانک ترسیده بود و کلمات بریده و با شتاب از دهان کف آلودش بیرون می‌ریخت «جناب سروان اشرار! اشرار ریختن روی خونه م»
کلمه «اشرار» برای من واژه غریبی بود. بچه که بودم مادرم خدابیامرز راجع به اشراری که پدرم را به کنده پرتقالی تنومند بسته و کتک زده بودند چیز‌هایی برایم تعریف کرده بود، اما این یک قصه قدیمی بود. روزی که رفته بودم جبهه همه جا امن و آرام بود، اما حالا که برگشته بودم و انتظار داشتم بعد از ۸ سال جنگ و مبارزه با دشمنان، کشور به نقطه امنی رسیده باشد، می‌دیدم که نه، اینطور نیست. اشرار دوباره سر برداشته اند!
فرمانده پاسگاه دستور داد معاون و چند نفر از سربازانش بروند تعقیب اشرار و خودش نشست کنار من و به سوالات عجیبی که توی کله ام ریخته بود پاسخ داد. او که سعی می‌کرد مرا در لحظه‌های فرحناک وصال دلگیر نکند گفت «چیز مهمی نیست، متاسفانه چند سالیه که اشرار، منطقه رو نا امن کردن، دست به گروگانگیری می‌زنن، جاده‌ها رو می‌بندن و موتور و ماشین مردم را از زیر پاشون بیرون می‌کشن، ولی این وضع ادامه پیدا نمی‌کنه...».
غم بزرگی نشست روی دلم. انتظار نداشتم کشوری را که از زیر چکمه صدام و حامیانش بیرون کشیده بودیم حالا محل جولان اشرار و قاچاقچیان ببینم. صحبت‌های فرمانده پاسگاه که به سختی تقلا می‌کرد موضوع را کم اهمیت جلوه دهد و مرا در اولین ساعات ورود به کشور ناامید نکند، نتوانست از بار غمم بکاهد.
روز‌های بعد اطلاعات بیشتری از ناامنی منطقه در صحبت مردمان روستا شنیدم. قتل، راهبندان، گروگانگیری، باج خواهی! خدای من چه بر سر منطقه ما آمده است! عیدوک بامری و عباس نارویی رودبار و قلعه‌گنج را تا مرز ایرانشهر و برو تا میرجاوه ناامن کرده بودند. کاروان‌های مواد مخدر به راحتی از مرز‌های شرقی کشور به سمت کرمان روانه می‌شدند و از میان کوه‌های جوپار به سمت شیراز می‌رفتند. جوان‌های مثل دسته‌ی گل توی درگیری با اشرار پر پر می‌شدند. مردان کلاه بره‌ای [۱]که لباس قوم نجیب بلوچ را به تن کرده بودند، قطار‌های پر از فشنگ را ضربدری می‌بستند بر سینه و پشت شان و با خودرو‌هایی که از زیر پای مردم بیرون کشیده بودند، جاده‌ها را ناامن می‌کردند. آفتاب که غروب می‌کرد کسی جرات رفت و آمد به شهر و روستا‌های همجوار را حتی نداشت.
این هرج و مرج یکی دو سال ادامه داشت تا این که تو تمرکزت را گذاشتی روی جنوب استان کرمان که جولانگاه اشرار شده بود. تصمیم گرفته بودی غائله شرارت را برای همیشه بخوابانی، نه البته با تیربار و کاتیوشا، بلکه تا آنجا که بشود به شیوه خود مهربانت، با سلاح صلح.

 

روایت احمد یوسف زاده از تسلیم شدن اشرار به کاسُم سلیمانی

تصویری از عیدوک بامری

در منطقه خبر مثل باد پیچید از بشاگرد تا دلگان و رودبار و قلعه گنج و به گوش اشرار و قاچاقچیان رسید که قاسم سلیمانی اعلام کرده اگر تفنگ هایتان را تحویل بدهید و تسلیم دولت جمهوری اسلامی بشوید، نظام از گناه تان در می‌گذرد.
اسم پر هیبت تو ترسی انداخت در دل یاغی‌های مغرور. لشکر ثارالله به فرماندهی تو در منطقه جنوب کرمان مستقر شد، بیانیه تامین به دست اشرار رسید، نوشته بودی هر کس دست از شرارت بردارد و تفنگ خودش را زمین بگذارد، نه تنها بخشیده می‌شود بلکه برای ادامه معاش آب و زمین هم دریافت می‌کند تا به زندگی شرافتمندانه برگردد.
طولی نکشید که از تلویزیون، اشرار سبیل تاب داده‌ای دیدیم که موهایشان از زیر کلاه‌های پوست بره‌ای تا کمرگاه شان می‌رسید و سال‌ها یاغیگری و زندگی در کوه و بیابان چهره هایشان را وحشتناک کرده بود، جلو می‌آمدند، تفنگ هایشان را زمین می‌گذاشتند، قطارهایشان را باز می‌کردند و روی انبوهی از فشنگ و تفنگ می‌انداختند و می‌گفتند «ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم، ما تسلیم جَمهوری اسلامی هستیم».
این چنین بود که هیبت نامت‌ای قاسم سلیمانی، منطقه را آرام کرد. مردم نفس راحتی کشیدند و جاده‌ها و خانه‌ها امن شد. اشرار به زندگی معمولی برگشتند و به دستور تو صاحب زمین شدند. سپاه دستگاه‌های حفر چاه به منطقه اعزام کرد، صد‌ها چاه با پمپ برقی حفر و تجهیز شد. اشرار مو بلند سبیل تاب داده، به جای تفنگ، بیل برداشتند و به کشاورزی روی آوردند. آن‌ها دیگر مجبور نبودند شب‌ها در کوه و کمر بخوابند، خسته از کار حلال به خانه بر می‌گشتند و در کنار همسر و اطفال بی گناهشان زندگی می‌کردند. قاسم جان، آن‌ها هنوز هم نام عزیزت را به نیکی یاد می‌کنند و می‌گویند اگر حاج کاسُم نبود خدا می‌داند کجا و در کدام کمینگاه جگرمان به تیر داغ دوخته شده بود!

داری می‌روی
سال ۷۶ خبری در کرمان پیچید که حاج قاسم دارد از کرمان می‌رود. بغض سنگینی نشست توی گلوی جانبازان قطع نخاعی و رزمنده‌ها و آزادگانِ تازه از غربت برگشته. همه از خبر رفتنت ناراحت که نه، عصبانی بودند. هرکس به طریقی برای ماندنت تلاش می‌کرد. همان روز‌ها برای کاری به دفترت در جاده کوهپایه آمده بودیم. پشت میز سبز رنگی نشسته بودی با لباس‌های مرتب نظامی و دو چشم سحرانگیز که زیر ابرو‌های پرپشتت مثل دو دریا که به هم رسیده باشند موج‌های محبت و مهربانی را به سوی ما می‌غلطاندند.
احوال من و همراهانم را پرسیدی. داشتیم حرف می‌زدیم که پیرمردی با یک سینی چای وارد شد. جلو هر کدام از ما استکانی چای گذاشت و دست آخر آمد پیش شما. حرف نمی‌زد. رعشه‌ای نه از پیری که از آشفتگی در دستانش دیده می‌شد. استکان چای را گذاشت جلوی دستت و زل زد توی صورتت، گلایه‌مند و شاکی نگاهش را از چشمانت بر نمی‌داشت، مثل پدری که بخواهد جوانش را دعوا کند نگاه سنگینش را قفل کرده بود توی چشمانت. تو لبخند زدی، انگار می‌دانستی پیرمرد چه می‌خواهد بگوید، من، ولی نمی‌دانستم. فکر کردم کسی بی احترامی به او کرده یا مشکلی شخصی دارد مانده که با تو بگوید یا نگوید. دستش را گرفتی میان دست‌های گرمت و فشار دادی. بغض پیرمرد شکست. گلوله‌های اشک به چه بزرگی از چشمانش می‌ریخت. داشتم صحنه دلدادگی آن پیر پاک سرشت که لابد روزی از نیروهایت بوده را نگاه می‌کردم. پیرمرد به حرف آمد، با لهجه کرمانی میان هق هق گریه گفت «می‌خی بری حاجی؟»
بلند شدی پیرمرد را در آغوش کشیدی و گفتی «دورت بگردم، من یه سربازم، یه سرباز هر کجا فرمانده ش دستور بده بایده بره» پیرمرد توی آغوشت یک دل سیر گریه کرد و پذیرفت که یک سرباز هر کجا فرمانده اش گفت، باید برود. سینی اش را برداشت، آهی کشید و رفت.
چند روز بعد متاثر از خبر سفر قریب الوقوع ات، همه اندوهم را در غزلی با این مطلع ریختم.
«گفته بودی ماندنی هستی و داری می‌روی
بچه‌ها را توی غم‌ها می‌گذاری می‌روی..»
باقی بیت‌های آن شعر را فراموش کرده ام. به این مصرع ختم می‌شد
«ظاهرا از ما دلت رنجیده، آری می‌روی»
غزل خداحافظی از تو را به انضمام گلایه نامه ای، بی نام و نشان به یکی از مطبوعات محلی کرمان دادم که چاپ کند. شنیدم روزنامه که به دستت رسیده بود با همان لبخند شرم آگین قشنگ همیشگی گفته بودی یا کار مسعود حسین چاری است یا کار احمد یوسف زاده!

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار

دستگیری عاملان تیراندازی منجر به جرح 2 شهروند در کهنوج

قیمت طلا، سکه و ارز پنجشنبه ۳۰ فروردین‌ ۱۴۰۳

یک عادت مهم برای کاهش تاثیر استرس بر قلب

نجات 16 خودروی گرفتار در سیلاب توسط عوامل راهداری جنوب کرمان

هلالی‌های محیط ‌زیست کرمان آبگیری شدند

حضور بیش از 70 تیم گشت پلیس راه در محورهای بارانی استان کرمان

معاون وزیر آموزش و پرورش: امکان افشای سوالات آزمون‌های وزارت آموزش و پرورش غیرممکن است

محور فاریاب _کهنوج بازگشایی شد

سهامداران عدالت بخوانند/ جزییات تازه درباره واریز مرحله سوم سود اعلام شد

رییس کل دادگستری کرمان: وضع برخی از قوانین؛ موجب سنگ‌اندازی در تولید می‌شود / اگر از ظرفیت‌های کرمان استفاده شود، بخش زیادی از مشکلات اقتصادی استان و کشور رفع می‌شود

پر بحث

10 روستای استان کرمان به عنوان روستای هدف گردشگری انتخاب شدند   (۲۴ نظر)

عیدوک بامری که بود و چه رابطه‌ای با حاج قاسم داشت/ احمد یوسف زاده توضیح داد   (۶ نظر)

مشکل تامین زمین در کرمان برای ساخت واحدهای نهضت ملی مسکن  وجود ندارد   (۴ نظر)

پیش بینی وضعیت آب و هوای کرمان   (۲ نظر)

ببینید| فیلم کامل سخنان سید حسین مرعشی در شبکه افق   (۲ نظر)

ببینید| گزارش تصویری گفتارنو از مراسم عزاداری منزل حاج ماشاءالله خدادادپور در کرمان   (۲ نظر)

امام جمعه سابق راور درگذشت   (۲ نظر)

صدور هشدار زرد هواشناسی؛ ورود سامانه بارشی نسبتا قوی به کرمان   (۱ نظر)

ناصر فرشید به عنوان فرمانده انتظامی استان کرمان منصوب شد   (۱ نظر)

دو روستا و یک شهر استان کرمان به اینترنت پرسرعت متصل شدند   (۱ نظر)