بعد از آن که به دنبال یک آشنایی خیابانی با «سیاوش» ازدواج کردم، او با سوء ظن هایش سال های جوانی ام را به کام من تلخ کرد به گونه ای که مجبور بودم به همراه فرزندانم در کامیون زندگی کنم و اکنون دخترم نیز...
این ها بخشی از اظهارات زن 41 ساله ای است که با کوله باری از رنج و اندوه به دنبال مهر طلاق می گشت تا رشته زندگی مشترک با همسرش را قطع کند.
او که دوران زندگی مشترکش را سالهای نکبت بار مینامید، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پلیس کرمان گفت: بیشتر از ۲۰ بهار از عمرم سپری نشده بود که روزی برق نگاه سیاوش را به لبخندی خیابانی گره زدم و این گونه ارتباطهای تلفنی آغاز شد و آرام آرام به قرارها و دیدارهای پنهانی کشید. خیلی زود دل به عشق او بستم و دیوانه وار عاشقش شدم.
سه ماه بعد سیاوش مرا در حالی خواستگاری کرد که به چیزی جز رسیدن به او نمیاندیشیدم.
مخالفتهای اطرافیانم بی فایده بود به طوری که نصیحتهای دلسوزانه آنها را توهین به خودم میپنداشتم و فریاد میزدم «خودم عقل و شعور دارم».
خلاصه من و سیاوش پیمان زناشویی بستیم، اما در همان دوران نامزدی متوجه شدم که همسرم قبل از من ازدواج کرده، ولی به خاطر سوء ظنی که به او دارد در کشاکش طلاق هستند.
اگرچه با شنیدن این موضوع شوک وحشتناکی به من وارد شد، اما کاری از دستم ساخته نبود. به همین دلیل سکوت کردم و منتظر طلاق آنها ماندم، اما سیاوش زمانی که فهمید همسرش باردار است از تصمیم خودش منصرف شد در حالی که من نیز باردار شده بودم و باید به این زندگی نکبت بار ادامه میدادم، ولی دیگر از آن عشق و عاشقیها و جملات عاشقانه خبری نبود، چرا که سیاوش به من نیز مانند هوویم سوء ظن داشت و ادعا میکرد همان گونه که با یک نگاه و لبخند خیابانی عاشق او شده ام، هیچ تضمینی وجود ندارد که به عشق دیگری دل نبندم.
به همین دلیل زندگی را به کام من تلخ کرده بود تا جایی که وقتی صاحب سه فرزند بودم، من و فرزندانم را در کابین کامیون سوار میکرد و از این شهر به آن شهر میبرد تا مراقبم باشد.
از سوی دیگر کمبود جا در اتاقک کامیون جریمه شدنهای پی در پی و سختیهای زندگی درون کامیون موجب میشد تا او عقده هایش را با کتک زدن ما تخلیه کند.
بالاخره با دخالت بزرگ ترها و تاکید اطرافیان دست از این رفتارش کشید و از آن پس تنها دختر بزرگم را همراه خودش میبرد تا با پسری ارتباط برقرار نکند.
تحمل این شرایط برای من و فرزندانم بسیار زجرآور بود. «سوسن» به خاطر زندگی در کابین کامیون به دختری رنجور و لاغر تبدیل شده بود و از افسردگی رنج میبرد، ولی همسرم توجهی به روحیه از دست رفته دخترم نداشت و رفتارهای او را «تمارض» مینامید.
اوضاع زندگی ما روز به روز آشفتهتر میشد تا این که یک روز وقتی به خانه بازگشتم از هر دو دخترم خبری نبود. بعد از مدت کوتاهی جست و جو متوجه شدم آنها از خانه فرار کرده اند.
این تلخترین حادثهای بود که مسیر زندگی ام را دگرگون کرد. وقتی سیاوش به خانه آمد تا سوسن را مانند همیشه با خودش ببرد با ترس و لرز ماجرا را برایش بازگو کردم، او هم از شدت عصبانیت و در حالی که فریاد میزد دخترانت نیز مانند خودت بی بند و بار هستند مرا زیر مشت و لگد گرفت و آن قدر کتکم زد که برای مدتی بیمار شدم.
چندماه بعد پلیس دخترانم را در شهر دیگری پیدا کرد، اما هستی و آینده آنها بر باد رفته و آسیبهای روحی و جسمی شدیدی برآنها وارد آمده بود به طوری که مجبور شدیم با نظر پزشکان متخصص آنها را به یکی از مراکز بهزیستی بسپاریم.
این زندگی سرد و بی روح همچنان ادامه داشت تا این که دختر بزرگم بعد از بهبودی نسبی، مسیر اشتباه مرا در زندگی تکرار کرد و در یک عشق خیابانی به مردی دل باخت که از همسرش جدا شده بود. نصیحتها و فریادهای من نیز هیچ تاثیری در تصمیم او نداشت و حالا بعد از گذشت یک سال از این ماجرا در حالی قصد طلاق دارد که همسرش به خاطر اعتیاد شدید به مواد مخدر، فردی عصبی و پرخاشگر است و دخترم با فرزندی که در آغوش میفشارد مانند من به دنبال مهر طلاق میگردد و پسرم نیز به شرور محله تبدیل شده است به گونهای که هیچ کسی در مدرسه و کوچه و خیابان از رفتارهای وحشتناک او در امان نیست و....
منبع: رکنا- ماجرای واقعی با همکاری پلیس کرمان