محمدعلی گلاب زاده در روزنامه اطلاعات نوشت: سلام آسید محمود. یک هفته است که با بغضی در گلو، آهی در سینه و جاری اشکهای برآمده از دوری و مهجوری تو، صحیفه خاطراتت را ورق میزنم. اوج اندوه تا آنجاست که هرجا نامی و یادی و تصویری از تو میبینم، بیاختیار به آن سمت و سو کشیده میشوم. این چند روز روزنامههایی را که از تو نوشتهاند تهیه کرده و همه سوگنامهها را خواندهام. «مردمسالاری» از پایمردی و ایستادگی تو در کنار مردم سخن رانده، «همشهری» از روزنامه اطلاعات بدون سید یاد کرده، «ایران» تو را جانمایه اخلاق و سیاست میانه رسانه خطاب کرده، «جام جم» تو را جهادگر فرهنگ و یار امام نامیده، «هفت صبح» وداع با مرد بزرگوار را بر پیشانی خود رقم زده، «آرمان ملی» تو را مرد متین مطبوعات خوانده، «آفتاب یزد» از تو به عنوان نماد دلسوزی و فروتنی یاد کرده، «اعتماد» تو را نماد اعتدال در رسانه دانسته و …؛ که صد البته همه اینها درست است، اما تعریف کامل تو نیست.
تو چگونه زیستی که از یک سو هرگز با دشمنان نظام و انقلاب همراه نبودی و دلبستگی خود را به امام و مریدانش حفظ کردی؛ با رهبری نظام، وفای به عهد داشتی؛ منافع رسانه خود را بر هر چیز ترجیح دادی، هرگز به درخواستهای ناصواب، روی خوش نشان ندادی اما با این همه استواری و یکرنگی و صداقت، باز هم دوست و دشمن تو را ستایش کرد و هرکس با هر تفکر و اندیشه سیاسی و فرهنگی تو را ستود؛ آنگونه که مراسم تشییع، تدفین و ترحیم تو جمع اضداد بود و چهرههایی را کنار هم نشاند که تاکنون کمتر مواردی را از این دست شاهد بودهایم و شگفتا که معاندان نظام و دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی هم نتوانستند واقعیتها را پنهان کنند و زبان از ستایش تو باز دارند.
آسید محمود! در اولین روز درگذشت تو وقتی نگاهم به در بسته اتاقت افتاد، اشکم جاری شد؛ زیرا در طول چهار سال گذشته هیچوقت این در را بسته ندیده بودم. از خم ورودی طبقه سوم اطلاعات که به سمت اتاق تو میآمدم، فقط یک نشانی برای بودن یا نبودن تو وجود داشت؛ اگر چراغ اتاقت روشن بود و نور آن به سالن تابیده بود، نشان بودن تو و اگر خاموش، نشان نبودن تو بود.
سید عزیز، خدا را به شهادت میطلبم که صفا و سادگی تو، از آن روزهایی که طلبه مدرسه معصومیه بودی و حجرهات میعادگاه یاران همراه و جامهات، لبادهای ساده و بیآلایش، تا آن روزی که نماینده امام و رهبری در رسانه مقتدر و گرانسنگ اطلاعات و نیز نمایندگی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و … هیچ تفاوتی نکردی.
همین دیشب که با هوشنگ مرادی کرمانی، عضو دیگر شورایعالی کرمانشناسی، همناله بودیم و از خوبیهای تو سخن میگفتیم، این ماجرا را نقل کرد: یک روز آقای دعایی تماس گرفت و گفت، فردا ناهار بیا مؤسسه اطلاعات. فردای آن روز به دیدار او رفتم تا زمان ناهار که به من گفت، بسمالله. وقتی راه افتادیم، تصور کردم برای من تدارک خاصی دیده است، اما به سالن ناهارخوری که رسیدیم من و او در صف و پشت سر کارگران ایستادیم، در کنار آنها و مثل آنها جلو رفتیم، همان دو تا کوفته را در ظرف ما گذاشتند، با هم سر میز و کنار بقیه کارگران و کارکنان نشستیم و … اتفاقاً شهد و شیرینی آن پذیرایی پر از صفا و سادگی، از دهها پذیرایی شاهانه، لذتبخشتر بود؛ آنگونه که خاطره آن را هیچگاه فراموش نمیکنم.
تو زبان همه را میدانستی، نه تنها زبان کودکان (چونکه با طفلان سر و کارت افتادر هم زبان کودکان باید گشاد)، بلکه زبان جوانان، سیاستمداران، فرهنگیان، هنرمندان و … اصلا تو بزرگترین استاد زبانشناسی بودی؛ زیرا هم با اسلامی ندوشن و پاریزی و شفیعی کدکنی و هوشنگ ابتهاج با زبان خودشان حرف میزدی هم زبان روحانیون و انقلابیون را به خوبی میفهمیدی و هم از زبان کارگر کارخانه و نانوای محل و همسایه شصت سال پیش شناخت داشتی. آنقدر افتاده و متواضع بودی که هر کس بهخود اجازه میداد درخواستش را با تو در میان بگذارد و تو نیز در نهایت کرامت و بزرگواری در پی تحقق آرزوی مشروع آنها برمیآمدی. همین چند روز پیش وقتی یکی از جوانان خوشصدا و هنرمند، این ماجرا را برایم تعریف کرد، تا مدتی در اندیشه بودم که افتادگی تا چه حد!؟ او میگفت، یک روز به آقای دعایی گفتم، خیلی دلم میخواهد با «محمد اصفهانی» خواننده معروف ملاقاتی داشته باشم و با او گپی بزنم. چند روز بعد سید تماس گرفت و گفت، فلان روز بیان مؤسسه، آقای اصفهانی هم مهمان ماست، یکدیگر را دیدار کنید و… همیشه میگفتی: دل به دست آر تا کسی باشی.
هنوز هم فکر میکنم که خوشحال کردن یک جوان چقدر ارزش داشت که به او نگفتی: آخر جوان زیادهخواه، چطور من به عنوان یک شخصیت مطرح، با این سن و سال، برای برآوردن آرزوی تو، با یک هنرمند تماس بگیرم و این زمینه را برای تو فراهم کنم؟!
همه گفتند که تو در تمامی مدت نمایندگی مجلس و نمایندگی امام و رهبری در روزنامه اطلاعات، دیناری حقوق و دستمزد دریافت نکردی و به همان حقوق طلبگی ساختی. اما من این نکته را اضافه میکنم که برای رفع مشکل مالی، وامی از یکی از صندوقهای مساجد گرفتی و همیشه خودت برای پرداخت اقساط مراجعه میکردی تا کسی نفهمد.
سیدنا، یادت هست آن روز را که برایم تعریف کردی: مادرم امکان تهیه نان گندم نداشت و اکثراً قوت ما نان جو بود، گاهی شبها که در کارخانه پشمریسی «خورشید» کشیک بود، برای پرهیز از سرکوفت همکاران، یک تکه نان گندم، روی سفره و نانهای جو را زیر سفره میگذاشت تا ما با نان جوها سیر شویم و آن یکی دو لقمه نان گندم را در آخر و شاید هم به عنوان دسر بخوریم!
اصلاً سید، اگر این حرفها، از زبان کسی جز تو شنیده میشد، باور کردنی بود؟ بیتردید دامان پاک مادر، پروردگاه فرزندی شد که در روزگار کنونی که خیلیها به آلاف و اولوف زندگی میاندیشند، این همه سادهزیست باشد. صد البته اگر هم چنین نبود و زندگی عادی و درآمد معمولی را طلب میکردی، جایی برای نقد باقی نمیماند، زیرا کسی که برای انقلاب و سرزمین مادری خود این همه جانفشانی کرده، این اندازه حق داشته و دارد، اما تو آن را هم برنتافتی.
تو فرشته بودی در هیأت انسان که نه تنها در جای جای شهر، بلکه در کوچههای تاریخ میگشتی تا دلشدگان را پیدا کنی و تسلای خاطرشان باشی. یادت هست چقدر به من سفارش میکردی و میگفتی، هوای فلانی و فلانی را داشته باش، در حق اینها کم لطفی شده و باید از هر طریق ممکن یاریشان داد و دستشان را گرفت و شگفتا که حتی از فکر سرهنگ سخایی ـ رئیس شهربانی مصدق که متأسفانه به دست عدهای بد اندیش به قتل رسید ـ غافل نبودی. یادت هست با خوشحالی میگفتی با پیگیری از طریق بنیاد شهید و ارائه مستندات، او را در زمره شهدا قرار دادهای و آن روز وزیر اطلاعات وقت را بردی تا کلنگ مسجدی به نام او را در کنار آرامگاهش به زمین بزند و از آن پس، هر هفته از من میپرسیدی کار مسجد به کجا رسید؟!
تو هرگز برای وجیهالمله شدن، دست از آرمان و عقیده خود برنداشتی، نه تنها از دهه چهل که با امام بیعت کردی، تا آخرین دم حیات ثابت قدم ماندی؛ بلکه از آن روز که با کاکایت پیمان دوستی بستی و او را خدمتگزار نظام و یار امام تشخیص دادی، تا آخرین سخنرانیات که در مراسم یادبود دکتر اسلامی ندوشن صورت گرفت، بیپرده از او به نیکی یاد کردی و ابایی نداشتی که چند نفری به علامت اعتراض جلسه را ترک کنند و همواره میگفتی: من یکرنگ بیزارم از این نیرنگ بازیها. شگفتا امروز همان ترککنندگان جلسه، لباس سیاه بر تن کرده و سوگوار تو هستند، زیرا میدانند در این راه، غل و غشی در کار نبوده و تو همواره بر آن بودی که تمثیلی از یکرنگی و صداقت باشی و بر هرچه دورویی و دورنگی، خط بطلان بکشی.
آری، تو رفتی، اما یاد و نامت هرگز از صفحه دلها زدوده نخواهد شد. چه کسی باور دارد که تو مردهای؟ مگر انسانیت میمیرد که تو مرده باشی؟ مگر صداقت و گرهگشایی و صفا و پاکدستی و یکدلی و سادگی و خداجویی… مردنی است که تو بمیری؟ نه، هرگز چنین نخواهد بود، تو همواره در سینههای مردم عارف و دلهای پاکدلان زمانه، جای داری.
کلام آخر، همان دو بیتیای است که با آن سخن خود را در مراسم بزرگداشت اسلامی ندوشن به پایان بردی:
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند