ابوالفضل کارآمد:
تقریباً پنجاه سال از آن زمان گذشته است و من دیگر هرگز او را که هم محلی ما بود ندیدم. تنها از او – که نامش علی بود – خاطره دهان پرخون او یادم مانده است. آنها چهار برادر بودند که با پدر و مادرشان در یک ساختمان نیمه مخروبه ، یا بهتر بگوئیم «خرابه سرپوشیده» زندگی می کردند، خانه ای که حیاطش نسبتاً بزرگ بود و هر سال مراسم «عمرکشون» در آنجا برگزار می شد و من یادم مانده است که در یک روز خاص از سال جماعت حاضر با هم می خواندند: عمر عمرو – هوهو ... هوهو و... و آن مجسمه پارچه ای را به آتش می کشیدند و...
هر چند سال یکبار که یاد او و دهان پرخونش می افتم جگرم ریش ریش می شود. توی محله ما – که محله ای مهاجرنشین بود - آنها همیشه هنگام دعواهای بچه گانه کتک می خوردند و گاهی هم دهانشان پرخون می شد یا زیر چشمشان باصطلاح بادمجان سبز می شد! دنیای خاص کودکانه و نوجوانانه آنروز ها حکایت های مفصلی دارد... فقر و فلاکت در بسیاری از همسایگان محله ما و محلات اطراف ما موج می زد...
پدرشان کارگر – یا بقول آن موقع سوپور شهرداری بود – و یادم می آید که همیشه میوه ها و صیفی جات نیمه خراب را از محلاتی که در آن کار می کرد و بازارچه داشت به منزل می آورد و مادر خانواده آنها را سر و سامان می داد و بچه ها با حرص و ولع آنها را می خوردند ... مادرشان لاغر اندام و مریض و سخت در هم ریخته بود. غذای آنها بیشتر سیب زمینی پخته یا پیاز داغ و کمی «روغن نباتی قو» بود که باعث چشمان پف آلود آنها بود. آنروزها روزهای بدی بود. اکثر مردم – بخصوص حاشیه نشین ها و مهاجرین از روستاها – شرایط سختی را تحمل می کردند...
دیروز که برای خرید به بازار میوه و تره بار رفتم یک دختر و پسر کوچک را دیدم که میوه و سبزیجات نیمه خراب و فاسد را از زیر بساط میوه فروش ها و سبزی فروش ها جمع می کردند و داخل یک نایلون می ریختند و من باز یاد علی و میوه های نیمه خراب و دهان پرخون او افتادم!
نمی دانم بچه ها توی این سن کوچک هم معنی خجالت را می دانند یا نه؟ امّا من جایتان خالی ، خیلی خجالت کشیدم و خودم را لعنت کردم و دلم می خواست کسی به خاطر دل سنگ من توی دهانم می زد! و دهان مرا پرخون می کرد!
حال خوبی نداشتم واقعاً گیج می زدم که به میدان آزادی رسیدم و داخل بلوار جمهوری اسلامی پیچیدم که ناگهان یک پورشه سوار در حالی که با تلفن همراهش صحبت می کرد و به اخطار ایست پلیس بی توجهی محض داشت از کنارم عبور کرد و سپس توی راسته بلوار با سرعت از نظرها پنهان شد.
همان لحظه باز هم یاد علی بچه محله مان افتادم که بخاطر نرسیدن ویتامین لازم به بدنش توی کتک کاری های محله دهان و دندانش پرخون می شد و خون به سختی بند می آمد!