مهرداد نعیمی/ روزنامه قانون
در متون تاریخی آمده که در یکی از شبهای امتحان، دختری از تهران به نام کبری که مثلا نشسته بود درس بخواند، آنقدر در اینستاگرام گلچرخ زد که اصلا یادش رفت امتحان دارد و از آن بدتر اینکه یادش رفت کتابش را کجا گذاشته است! ایشان در اینستا یک ویدیو شیر کرده بود از تولد دو سالگیاش، در ویدیو پدرش روی دبه میزد و برایش چنین میخواند: «مگه تو کیای چی هستی؟ هر جا میرم تو هستی.. مگه تو کیِ چی هستی؟ مگه تو چیِ کی هستی؟»
رامین جزو اولین کامنتگذاران بود که نوشته بود: «وای هانی از همون دو سالگی ملکه صحنهها بودی».
کبری ویدیوی دیگری آپلود کرد که پدرش در تولد چهار سالگیاش روی سینی میزد و میخواند: «ازش دروغ شنفتم، بهش دروغ میگفتم، هر چی میگفت میگفتم، میگفتش هر چی گفتم!»
کبری وقتی از شمردن لایکهای ویدیو، خسته و خوابآلود شد، به سراغ مادرش آمد و پرسید: «مامی کتاب منو ندیدی؟»
مادرش: «سر قبر بابات... من چه میدانم؟ فکر کن ببین آخرین بار کِی کتابت را خوانده بودی؟».
کبری کلی فکر کرد و چیزی یادش نیامد، احتمالا آخرین بار موقع امتحانات ترم پیش کتاب را خوانده بود. مادرش پرسید: «آیا زیرزمین را گشتهای؟»
کبری: «زیرزمین؟ نه بابا، اونجا که فقط برو بچههای دانشمندِ جوان هستند که دارند دست به اختراع میزنند.»
مادرش: «نمیدانم! برو با خودت خوب فکر کن و ببین آنرا چه گوری جا گذاشتهای؟»
کبری شانههایش را بالا انداخت و گفت: «حالا خودش پیدا میشه... من برم با رامین چت کنم مامی».
مادرش گفت: «بیخود میکنی... 211 بار بهت گفتم به آن پسر خلوضع بگو اگر واقعا میخواهدت، باید بیاید خواستگاری... ایشان از برای تو ناخنِ پایش را هم نمیدهد...».
کبری: «نزن این حرفو مامی.. شیفته منه».
کبری سراغ تلگرام رفت و برای رامین نوشت: «باز این مامی گیر داده... رامین... تو حاضری برای عشقمون چی کار کنی؟»
رامین جواب داد: «هاها... خوب معلومه واسه عشقِ تو میدم جون و قلبمو...».
کبری: «لوس نشو جدی میگم. الانم کتابم گُم شده اعصابم خورده. عشقتو چجوری بهم ثابت میکنی؟»
رامین: «جدی میگم... جونمو میدم برات. میخوای الان از پنجره بپرم پایین؟»
کبری: «الان؟ نه الان که فایده نداره. وایسا خبرنگار خبر کنم. علیخانی هم دعوتمون کنه... وای آخ جون خیلی هیجان دارم».
مادرش وارد اتاق کبری شد و کتاب خمیرشدهای را نشانش داد و گفت: «دختر کتابت را پیدا کردم... ولی نفتی شده است. باید بروی نو بخری».
کبری: «نههههه... توی اون سوالای مهم رو علامت زده بودم.... نفتی چرا؟ مگه کجا بود؟»
مادرش: «حقت است... توی کمد پدرت بود... مگر نمیدانی پدرت آنجا دکل نفتی قایم کرده؟»
کبری میرفت که اندوهناک شود: «اه... خدایا چرا همه سختیها برای آدمای خوبه؟»
اما در همین لحظه چیزی به ذهنش رسید، با خودش فکر کرد وجود دکل نفتی در کُمُد خودش کم چیزی نیست، کبری با خود فکر کرده و تصمیمی تاریخی گرفت. آیا میدانید تصمیم او چه بود؟ بلی... پستی در اینستاگرام با این کپشن طراحی كرد: «من و دکلِ نفتیِ بابا، همین الان یهویی!» اما دکمه شیر را نزد، منتظر ماند تا کلی از پدر و مادر امتیاز و رشوه بگیرد! و به این ترتیب بود که دیگر افتادن در این درس و پیدا نشدن کتاب، اهمیتی برای کبری نداشت....