روزهای سخت زندان را به این امید می گذراندیم که خبر خوشی از جبهه ها به گوشمان برسد. می دانستیم هدف از عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر است . اما نتوانسته بودیم جشن پیروزی را بر دروازه های خرمشهر برگزار کنیم. از اسارت زود هنگام ما در نخستین روز عملیات بیش از بیست روز می گذشت . هر اسیری که برای تکمیل پرونده گذرش به زندان استخبارات می افتاد گوشه ای از اخبار جبهه را به ما می رساند . آن ها به صالح مژده ی فتحی نزدیک می دادند و او خبر پیشروی رزمندگان را به ما منتقل می کرد .
یک روز صالح را برافروخته و بی قرار دیدم . روی تشکش می ایستاد ، بعد می رفت پشت دریچه ، سیگاری آتش می زد ، می آمد وسط زندان ، در همان فضای چند متری تند تند قدم می زد ، و گاهی دستش را می کوبید روی ران پایش و در این لحظه لبخندی می نشست روی لب هایش . بال بال می زد برای افشای رازی که سینه اش گویی تحمل نگه داری آن را نداشت . یکی از میان جمع گفت : ( ملا صالح ، چه خبره ؟ چرا بی قراری ؟ ) ملا خنده ی معنا داری کرد و به رفت و آمدش در طول زندان ادامه داد . مطمئن شدیم خبرهایی دارد که ما نداریم . نشاندیمش روی زمین و با اصرار گفتیم : صالح ، تو رو خدا اگه خبریه ، بگو ما هم بدونیم .
صالح شروع کرد به خواندن شعری که ما معنایش را نمی دانستیم . ولی واضح بود شعف و شادی سراسر وجود مرد عرب ایرانی را فرا گرفته است . او یک بیت شعر عربی را برای ما ترجمه کرد : ( قورباغه سخنی گفت که حکماً تفسیرش کردند : در دهانم آب است . کسی که دهانش پر از آب است چگونه حرف بزند ؟ ) گفتیم : صالح ، چه می خواهی بگویی ؟ حرف بزن . ملا صالح قفل از دهان برداشت و با فریادی خفیف ، که فقط تا گوش های ما رسید ، گفت : خرمشهر آزاد شده . باورتون می شه ؟
دلمان می خواست فریاد شادمانه مان را به گوش نگهبانان عراقی حتی مردمی برسانیم که های وهوی رفت و آمدشان از آن سوی پنجره ی زندان به گوش می رسید . اما صالح سفارش کرد به هیچ وجه عراقی ها نباید بفهمند او این خبر را به ما رسانده است . مراسم جشن و پایکوبی را به میدان دل هایمان بردیم . اما عیشمان زیاد طول نکشید . ساعتی بعد ، از حیاط زندان صدای ناله و فریاد آمد . صالح برای ترجمه بیرون رفته بود . وقتی آمد داخل ، دست هایش از شدت ناراحتی می لرزید .. در را که بست ، سیگاری گیراند و با حرص و ولع هی پُک زد . وقتی عصبانی می شد به خودمان اجازه نمی دادیم به او نزدیک بشویم . با این حال یکی از بچه ها دلیل ناراحتی اش را پرسید . صالح پک محکمی به سیگارش زد و گفت : حرف سرش