گفتارنو/ مهدیه هاشمی:
نیمه های شب مردی جوان، آشفته وارد کلانتری شد از شدت هیجان نمی توانست صحبت کند. مدتی نشست بعد از خوردن یک لیوان آب ارتعاش دستانش کم شد، نفس عمیقی کشید.
مرد جوان، خود را علی معرفی کرد و گفت: چند روز پیش برای شرکت در نمایشگاهی وارد کرمان شدم. فروشنده زیور آلات زنانه هستم. در نمایشگاه غرفه ای اجاره کردم و مشغول به کار شدم.
در بین آمد و شد مشتریان، خانمی چند روز پشت سر هم به غرفه من می آمد. خانمی زیبا رو بود که باب صحبت را با من باز کرد. در این چند روز عاشق این زن شدم و احساس کردم دوستش دارم و در واقع اسیر هواهای نفسانی شدم.
چند روزی از این ماجراها می گذشت، سارا هر روز برای دیدن من می آمد، هر روز زیباتر و جذاب تر و من هر روز شیفته تر. سارا بعد از چند روز شماره تلفن همراهش را به من داد و در طول روز بارها به من زنگ می زد. و این باعث شده بود که من بیش از پیش به او عادت کنم.
تا اینکه روز آخر نمایشگاه فرا رسید و من که این چند روز برایم مثل برق و باد سپری شده بود، از به پایان رسیدن نمایشگاه سخت ناراحت و غمگین شده بودم و از اینکه باید به شهر خودم برگردم اصلا راضی نبودم.
سارا به غرفه من آمد، مثل همیشه خوش پوش و زیبا، چهره اش غمگین و ناراحت بود پرسیدم اتفاقی افتاده، شروع به گریه کرد و گفت، من بدون تو نمی تونم زندگی کنم و این چند روز خیلی به تو وابسته شدم و ....
من خام حرفهایش شدم. سارا به من پیشنهاد داد که، فردا شب به منزلش بروم تا کمی با هم تنها باشیم و من که منتظر این لحظه بودم فوری پذیرفتم.
فردا بهترین لباسم را پوشیدم و کادویی در خور سارا برایش تهیه کردم و چون نمایشگاه تعطیل شده بود، پول و زیورآلات خودم را در ماشین گذاشتم تا بعد از دیدار یار به شهر و دیار خودم برگردم.
طبق آدرس که داده بود راه افتادم، در طول راه بارها حرف هایی که می خواستم به سارا بگویم را، با خودم تکرار می کردم، چند بار مجبور شدم به سارا زنگ بزنم و آدرس خیابان ها را از او بپرسم تا اینکه به خیابان مورد نظر رسیدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و منتظر سارا شدم.
بعد از مدتی ابتدا سارا وارد ماشین شد،اما بعد از لحظاتی چند مرد وارد ماشین شدند و من را به باد کتک گرفتند، سپس ماشینم را به سرقت بردند و من که همه دارای ام و اعتمادم را یک جا از دست داده بودم شوک زده فقط نظاره گر بودم.
بعد از ساعتی به خودم آمدم، دیدم هنوز در همان نقطه ایستاده ام و به راهی که ماشینم را برده بودند خیره شده ام.
به خودم مسلط شدم و به اینجا آمدم. حالا پولی که به شهرم برگردم ندارم چون همه مدارک، پول، کارت های بانکی، تلفن همراهم و وسایل کارم را به سرقت برده اند و از همه بدتر آبرویم که برای یه لحظه خوشی از دست رفت. مرد جوان خسته و بی رمق پشت به صندلی داد و از خستگی به خواب رفت.
با طرح شکایت علی پرونده در دستور کار تجسس کلانتری قرار گرفت. با اطلاعاتی که علی در خصوص افراد مورد نظر داده بود و شماره تلفن همراهی که سارا با آن تماس می گرفت شماره ردیابی شد و اولین مظنون با شگردهای پلیسی به دام افتاد.
بعد از دستگیری سمیه او بقیه همدستانش را معرفی کرد. اما هر گونه دخالت در برنامه کلاهبرداری و سرقت را منکر شد.
برای دستگیری رقیه، که خود را سارا معرفی کرده بود مجبور به طرح نقشه ای شدیم، چون در صورت اطلاع از دستگیری سمیه اقدام به فرار می کرد. او را با شگردی به بیمارستان کشاندیم و در کمال بهت و ناباوری که در صورتش موج می زد به دستانش دستبند زدیم. رقیه در یک لحظه هنگامی که مامور ما در حال انتقال وی بود. قصد داشت با اجرای فنون رزمی متواری شود که هوشیاری مامور کلانتری مانع از این کار شد و او به کلانتری منتقل شد.
سایر همدستان وی که چهار مرد و سه زن دیگر بودند همچنین با ترفندهای پلیسی دستگیر شدند.
همه افراد دارای سابقه کیفری و با یکدیگر خویشاوند بودند که دو نفر از خانم ها با تحقیقاتی که انجام شد و همچنین اعترافات متهمین اصلی پرونده تبرئه شدند. رقیه در ابتدا منکر همه چیز شد اما در مواجهه با علی به جرم سرقت به عنف اعتراف کرد. متهمین و پروند برای تحقیقات بیشتر در اختیار پلیس آگاهی قرار گرفتند.
مال سرقت شده با صاحبش بازگردانده شد و علی به شهر خود بازگشت اما برای همیشه این خاطره و اتفاقاتی که تسلیم شدن به هوای نفس و گرفتاری اش، در ذهنش باقی ماند...