اسما پورزنگی آبادی در استقامت نوشت:
مثل قهرمانی که توانسته با یک ضربه، پشت حریف قدر خود را به خاک بمالد، لبخند میزند. خشنودی از کاری که انجام داده؛ خلاصهی همهی حس و حالی است که در او میتوان آشکارا دید. ساده است. لحنی صمیمی دارد و قدردانی را هم خوب بلد است. از اینکه قدرش دانسته شده، به خود میبالد و میگوید: «احساس غرور میکنم».
او مثل دیگر همکارانش، چارهای جز این ندارد که هر روز صبح، وقتی که هنوز خورشید سر نزده، راهی خیابان بشود. سوار بر تاکسی زرد رنگ خود شده و به سمت بزرگراه میرود. حوالی دانشگاه. بسما… را که بگوید، جارو را بر تن خوابآلود زمین میکشد و سکوت تمام خیابان را زیر خشخش صدای جارویش پنهان میکند.
هر روز و تا ساعت دوازده ظهر باید در همین محدوده بماند. هر روز، بیهیچ تعطیلی. جمعه و شنبه و تعطیلی رسمی برایش فرقی ندارد او چهار صبح تا دوازده ظهر باید سر شیفت خود حاضر بشود و بماند.
آن روز صبح اما، برای امیر مرادی یک روز معمولی نبود. او ماشینش را که پارک کرد، به سمت سر در دانشگاه باهنر به راه افتاد، جارو در دست. در گرگ و میش سحرگاه، خواست کارش را شروع بکند که ناگهان متوجهی حضور کسی در نزدیکی خود شد.
«این وقت صبح کی میتونه باشه؟». این، سوالی بود که او آن لحظه احتمالا از خود پرسید و برای پیدا کردن پاسخش بود که، به راه افتاد. حتی نگهبانان سردر اصلی دانشگاه هم تا شش صبح حضور ندارند. کسی جز خودش و عبور گاهگاه یک خودرو، در این حوالی نباید باشد. این را در ذهنش مرور کرد و جلوتر رفت. دلهره داشت و تنها سلاحی که میتوانست از او در برابر هر خطر احتمالی مراقبت کند، همین جاروی دسته بلندی بود که در دستش گرفته بود.
«کی اونجاس؟» این پرسش را زیر لب زمزمه کرد و قدمهایش را بلندتر برداشت. ناگهان با صحنهی عجیبی روبهرو شد. ساعت کمی از چهار صبح گذشته بود. کلنگی روی زمین رها شده و دو نفر با عجله در حال خالی کردن صندوق خیریه مرکز بیماران خاص بودند.
میگوید: «به سمتشان دویدم. تا مرا دیدند، پا به فرار گذاشتند».
موتور داشتند؟ با موتور فرار کردند؟
نه.
ماشین داشتند؟
نه.
پیاده بودند؟
پیاده بودند!
روی صورتشان را پوشانده بودند؟
نه.
جوان بودند؟
صورتشان را ندیدم. به نظرم معتاد و ولگرد بودند.
چطور شد تصمیم گرفتی به سمتشان بروی؟
نمیدانم. شاید خدا را دیدم. شاید حس انساندوستانهام بود. من این صندوق را همیشه جلوی دانشگاه میبینم. از اینکه داشتند پولهایش را میدزدیدند، حالم گرفته شد و گفتم باید هرجور شده جلویشان را بگیرم.
وسیلهای برای دفاع از خودت همراه داشتی؟
نه. فقط جارویم بود.
نترسیدی به تو صدمهای بزنند؟
آن لحظه به هیچ چیز فکر نکردم. اما میدانم اگر این کار را نکرده بودم، هر روز که این صندوق را میدیدم باید عذاب میکشیدم.
موفق شدند چیزی هم ببرند؟
آنها کلنگشان را هم جا گذاشتند. صندوق پول زیادی داشت که بیشتر سکه بود. وقتی داشتند فرار میکردند چنگ انداختند و مقداری پول برداشتند اما بقیهی پولها پاشیده شد کف زمین. آن دو نفر شروع به دویدن کردند و من هم تا چند متری با داد زدن دنبالشان کردم تا دور شدند.
بعد که رفتند چی شد؟
پولهای روی زمین را جارو کردم و ریختم داخل یک کیسهی پارچهای که داشتم. به ۱۱۰ زنگ زدم و ماجرا را گفتم و مدتی بعد، از کلانتری ۲۴ هفتباغ به صحنه آمدند. هم پول و هم کلنگ را به کلانتری تحویل دادم. پولها ۲۰۰ هزار تومان شد…
فردای آن روز، روزنامهها نوشتند: «دو سارق با پای پیاده و بیآنکه سر و صورتشان را پوشانده باشند و بیآنکه حتی وسیلهی نقلیهای داشته باشند و احتمالا بیهیچ سلاحی؛ سحرگاه یک روز پاییزی در حال تخلیهی یک صندوق خیریه بودند که با رسیدن مامور پاکبان شهرداری کرمان، پا به فرار گذاشته و نقشهی سرقتشان عملی نشد».
مامور پاکبان، امیر مرادی است. ۴۳ سال سن دارد و اهل جوشان است. از سال ۸۳ که دیگر کشاورزی نتوانست درآمدی برای او و خانوادهاش بیاورد، جوشان را ترک کرد و راهی شهر شد. ابتدا یک تاکسی اقساطی خرید و روی خط کار میکرد اما از یک جایی به بعد، پرداخت اجارهخانه، تامین هزینهی مدرسهی دو فرزندش و پرداخت اقساط تاکسیای که خریده، در کنار بقیهی هزینههای ریز و درشت زندگی، وادارش کرد به شغل دوم روی بیاورد و حالا پنج سال میشود که او به عنوان پاکبان دارد به شهر و شهروندان کرمان خدمت میکند.
فقط دو روز در ماه مرخصی دارد. از ساعت چهار صبح تا دوازده ظهر محدودهی بزرگراه اطراف دانشگاه شهید باهنر را نظافت میکند. دوازده به خانه میرود و تا سه عصر استراحت میکند. بعد از آن تاکسیاش را سوار شده و تا ساعت ۹ شب مسافر جابهجا میکند. روزها و شبهای عمر مرادی اینگونه میگذرد. مرادی همان سال اول که در شغل دوم شروع به کار کرد، در منطقهی چهار شهر کرمان به عنوان پاکبان نمونه انتخاب شد. اکنون اما نام او بیشتر به خاطر خطری که کرده تا آن دو ناشناس، کمکهای مردمی به بیماران خاص را به یغما نبرند همهجا نقل محافل شده است. خودش از این بابت خیلی خوشحال است و همانقدر از عملی که انجام داده رضایت دارد، از توجه شهردار کرمان مسرور است. لحظه لحظهی حضور خود در دفتر شهردار را با هیجان و شوق برایم تعریف میکند که چگونه از او به خاطر این کاری که کرده تجلیل کردهاند.
میگوید: «این کار آقای بابایی به همهی ما کارگران روحیه و انگیزه داد. ما تا حالا فکر میکردیم چون زیر نظر شرکتها کار میکنیم، پشت و پناهی در شهرداری نداریم. اما متوجه شدیم فراموشمان نکردهاند. کارگران هم که این حرکت را از شهردار محترم کرمان دیدند، دیگر با دقت خیلی بیشتری با این مسائل برخورد میکنند».
او در طول مدت گفتوگو، بارها و بارها از علی بابایی، علی نیکطبع؛ شهردار منطقه چهار و شجاعی؛ روابط عمومی شهرداری منطقه چهار تشکر میکند و حتی چند ساعت بعد از اینکه از من خداحافظی کرد، مجدد تلفن کرده و میگوید: اگر برایتان ممکن است از طرف من از شهردار محترم کرمان و شهردار منطقه چهار و آقای شجاعی خیلی تشکر کنید.
او به گفتهی خودش میخواسته با این کار، به اعتبار شهرداری کرمان چیزی در حد توانش اضافه کند و میگوید: «دوست دارم شهرداری کرمان همیشه بالا باشد. دوست دارم مردم بدانند اگر حقوق کارگر شهرداری را دو ماهی یکبار، سه ماهی یکبار میدهند اما کارگر پول حرام به خانهاش نمیبرد».
مرادی ادامه میدهد: «خیلیها به کارگران شهرداری بدبین هستند اما من امیدوارم با انجام وظیفهای که کردم نگاهها تغییر کند و مردم به چشم خودشان ببینند کارگران شهرداری نان حرام نمیخورند».
این پاکبان وظیفهشناس چند ماه قبل هم یک کیف مدارک را جلوی پای خودش که در حال جارو زدن بوده پیدا کرده و آن را هم تحویل پلیس داده است و میگوید که ما کارگران شهرداری از این اتفاقات زیاد میبینیم و به نوعی، همیار پلیس هم هستیم. وقتی همه خوابند، شهر است و کارگران شهرداری و جاروهایشان».
و حالا از زندگی خود و همکارانش روایتی برایم تعریف میکند؛ «بیشتر کارگران شهرداری واقعا زندگی کردن برایشان سخت است. زندگی واقعا سخت است. مستاجری. مستاجری. هرچه بگویم کم گفتم. پایه حقوق ما خوب است اما ای کاش به موقع پرداخت میکردند. چند شرکت است که ما کارگران زیر نظر آنها هستیم. شرکت ما البته خوب است؛ تا مرداد حقوقمان را دادهاند ولی کاش به موقع به همهی کارگران حقوق میدادند. خطرات زیادی هم کارگران شهرداری را تهدید میکند. تا حالا چند تا از رفقایم در اثر تصادف هنگام کار کشته شدند، یکی از دوستانم دستش فلج شد. خود من چندین بار در معرض خطر قرار گرفتهام. یک بار که شب کار بودم، چهارشنبه سوری هم بود، ترقهای کنارم انداختند که از شدت ترس، تا چند متر آنطرفتر میدویدم و فرار کردم یا یکبار جوانی که مست بود، با شوک برقی به من زد و باعث شد روی زمین بیفتم. یا مثلا یک موتور سوار میآید، پاکتهای زبالهای که جمع کردیم را برمیدارد و زبالهها را وسط خیابان پخش میکند و ما باید دوباره از نو جارو کنیم. کارگرانی که شبکار هستند، واقعا برایشان خیلی سخت میگذرد. ولی به خاطر نان حلال مجبوریم».
از او میپرسم حالا به عنوان یک پاکبان چه خواستهای از شهرداری داری؟ پاسخ میدهد: «ما که داریم برای شهرداری کار میکنیم، پول شرکتها را هم شهرداری میدهد کاش ما را از زیر نظر شرکتها بیرون میآوردند و میشدیم نیروی خود شهرداری».
مرادی از شهردار کرمان هم خواسته تا با او قرارداد ببندند و دیگر کارگر روزمزد نباشد. مدرکش اما سیکل است و به همین خاطر فعلا نمیشود. میگوید که میخواهم بهزودی شبانه درسم را بخوانم تا دیپلم بگیرم و بتوانم قراردادی بشوم.
امیر مرادی بعد از سلامتی همسر و دختر و پسرش، تنها یک آرزو دارد؛ در پاسخم میگوید: «تنها آرزویم این است که از مستاجری نجات پیدا کنم. دارم زجر میکشم».
این پاکبان متعهد و پرتلاش شهرداری کرمان، ماهانه ۲۰۰ هزار تومان اجاره خانه پرداخت
میکند.