گفتار نو/ مهدیه هاشمی:
مشغول برسی چند پرونده بودم که خانم مسنی وارد اتاقم شد و روی صندلی نشست. اضطراب از لرزش دستانش مشخص بود. لیوان آبی به دستش دادم و او را دعوت به آرامش کردم.
سرش را پایین انداخت و گفت: چند سال است که در خیریههای مختلف کار میکنم و از کارم راضی هستم. تا اینکه دو سال پیش، موضوعی پیش آمد که با کمک همسرم زودتر قضیه حل میشد؛ بنابراین شب به خانه آمدم و از خیریه و کار خیر و ... برای همسرم تا میتوانستم حرف زدم و از او خواستم گاهی اوقات در انجام برخی امور مالی به ما کمک کند.
همسرم بعد از کلی حرف زدن پذیرفت و از فردای آن روز گاهی به خیریه سر میزد و علاوه بر کمک مالی گاهی به خانههای افراد نیازمند هم مراجعه میکرد و من خوشحال از اینکه چقدر خوشبختم که چنین همسری دارم به کارم بیشتر از پیش مشغول بودم.
چند ماه پیش یکی از همکارانم به من گفت بیشتر مواظب همسرم باشم. اول خیلی ناراحت شدم و حتی یک بحث کوچک هم با او داشتم، اما این موضوع در ذهن من بود و از همان روز به رفتوآمد همسرم بیشتر توجه کردم و حتی پا را فراتر گذاشتم و به تعقیب او پرداختم.
همسرم، چند وقتی شده بود که بیشازاندازه به خیریه سر میزد. حتی زمانی که من در آنجا نبودم و تا آن روز من متوجه نبودم.
طی این چند روز متوجه شدم یکی از همکارانم با همسرم بیشتر ارتباط دارد. تصمیم گرفتم برای همیشه خودم را از این شک و دودلی نجات دهم. برای همین یک روز شوهرم را تعقیب کردم. او به خانه همان همکارم رفت و ساعاتی آنجا بود و بیرون آمد از چیزی که میدیدم شگفتزده شده بودم، با عصبانیت به طرفشان رفتم.
همسرم با دیدن من زبانش به لکنت افتاد و نمیتوانست توضیح دهد و مدام تکرار میکرد تو اینجا را چطور پیدا کردی؛ اما همکارم جلو آمد و گفت: ما باهم ازدواج کردیم و دلیلی ندارد که اینهمه آبروریزی کنم...
بعد از آن قضیه فهمیدم همسرم علاوه بر همکارم چند زن دیگر را هم اغفال و صیغه کرده و طی این چند سال که من با تمام وجود به او افتخار میکردم او به کار خودش مشغول بود.
زن آرام از جایش بلند شد و گفت اعتماد بیشازاندازه و واردکردن همسرم به خیریه اشتباه بزرگ من بود و من الان اینجا آمدم تا از همسرم جدا شوم...