گفتارنو/ مهدیه هاشمی:
زن دست فرزندش را محکم در دست گرفته بود و روی صندلی نشست. کودک را طوری به خود نزدیک کرده بود که می ترسید هر آن، کودک را از او بربایند و شروع به گریستن کرد آرام و بی صدا...
دست محمد کوچک را گرفتم و با نگاهم به مادرش فهماندم به او آسیبی نمیرسانم. او را بهطرف میز کوچکی که وسایل نقاشی برای کودکان گذاشته بودم بردم و گفتم: محمد جان، یک نقاشی خیلی قشنگ برایم بکش تا یک جایزه خوب بگیری.
محمد، بلافاصله پشت میز نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد. با دستان زخمی و صورتی کبود اما بیخیال و کودکانه...
منیژه مادر کودک بعدازاینکه خیالش از محمد راحت شد شروع به صحبت کرد و گفت: چند سالی میشود که با پدر محمد ازدواج کردم. ابتدا مردی آرام و خوب به نظر میرسید اما دو ماه از زندگیام نگذشته بود که با تعدادی از دوستانش وارد خانه شدند و تا صبح مشروب خوردند و تفریح کردند و من در اتاق کناری به خودم میگفتم یکشب که هزار شب نمیشود...
اما ایکاش به همانجا ختم میشد. اوایل هفتهای یکبار منزل ما پاتوق دوستانش شده بود و بعد شد هر شب. این در حالی بود که من باردار شده بودم. شوهر شغل آزاد داشت و کمکم به خاطر اعتیاد به مشروب از کارش فاصله گرفت فرزندمان محمد به دنیا آمد. دلم را خوش کردم که با آمدن محمد، همسرم اعتیادش به مشروب را کنار میگذارد اما بدتر شد که بهتر نشد.
همه وسایل زندگیام را فروخت و خرج الکل کرد و ماند پول یارانه که هرماه با کتک از من میگرفت. پسرم سهساله شده بود و هرروز که الکل به بدن همسرم نمیرسید محمد را بهشدت کتک میزد. یک روز برای ساعتی از خانه بیرون رفتم. همسرم خواب بود و محمد مشغول بازی کردن بود. رفتم سر کوچه تا برای ناهار خرید کنم وقتی برگشتم محمد نبود. همسرم هم نبود. از ترس داشتم قالب تهی میکردم همهجا را به دنبالش گشتم اما نبود که نبود...
دم دمای غروب بود که همسرم با بدن نیمهجان محمد از راه رسید. با دیدن محمد فریاد کشیدم و او را از آغوش همسرم گرفتم و به مداوایش پرداختم. همسرم بیرحمانه محمد را شکنجه داده بود. تمام بدن فرزندم سیاه و کبود بود و آتش سیگار در بعضی از نقاط بدنش دیده میشد.
همسرم بلندبلند میخندید و میگفت: به تو گفته بودم که اگر به من پول ندهی یک بلایی سر محمد میآورم. حالا برو برای من پول بیار حالم خوب نیست.
سنگدلی یک پدر نسبت به فرزند خردسالش تا این اندازه وحشتآور بود. برای همین امروز صبح آمدم تا از شما خواهش کنم تا من کارهای مربوط به طلاقم را انجام میدهم برای حفظ جان محمد، او را به بهزیستی معرفی کنید.
محمد جلو آمد کبودیهای صورتش دل هر انسانی را به درد میآورد با آن خنده معصومانهاش نقاشیاش رانشانم داد و گفت: خاله قشنگ شده...