گفتارنو/ مهدیه هاشمی:
تلفن دفتر زنگ خورد، گوشی را که برداشتم مشاور یکی از دبیرستانها بود. یکی از دانشآموزانش را به من معرفی کرد و خواست، تا در خصوص مشکلش راهنماییاش کنم برای فردا گفتم که به دفتر بیاید.
دختر نوجوان ریزنقشی به همراه مادرش وارد اتاقم شد. خودش را مریم معرفی کرد و گفت: برای خرید با مادرم به پاساژی رفته بودم، وارد یکی از مغازهها شدم. لباسی که میخواستم نداشت. فروشنده با آبوتاب شروع به توضیح دادن در خصوص انواع لباسها با مارکهای دیگر کرد و شماره تماسی گرفت تا وارد سایت کند تا هم محصولات جدیدش را معرفی کند و هم درصورتیکه وسیله سفارشی من رسید با من تماس بگیرد.
مدتی از این ماجرا میگذشت و ما تقریباً چند روزی یکبار باهم تلفنی در ارتباط بودیم تا یک روز که به من پیشنهاد خواستگاری داد و من با مادرم در میان گذاشتم.
البته ناگفته نماند که من و مادرم باهم خیلی دوست هستیم و من کوچکترین اتفاقات زندگیام را برای او تعریف میکنم و مادرم هم با صبوری گوش میکند و راهنماییم میکند.
مادرم قبول کرد و قرار شد، آنها برای خواستگاری به خانه ما بیایند.
اما یک روز قبل به من زنگ زد و گفت میخواهد با من صحبت کند. من هم طبق معمول، با مادرم برای دیدنش رفتیم از دیدن من با مادرم تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد.
بعد از صحبتهای معمولی رو به من کرد و گفت میخواهم در خصوص زندگی گذشتهام برایت بگویم تا در آینده اگر چیزی شنیدی ناراحت نشوی.
حدود پنج سال با خانمی زندگی میکردم بدون اینکه عقد دائم یا موقت داشته باشیم چون هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که بهاندازه کافی به درک و شعور رسیدهایم و میتوانیم خودمان برای آینده تصمیم بگیریم. بعد از دو سال زندگی باهم، فهمیدیم که به درد هم نمیخوریم و از هم جدا شدیم.
از شنیدن این جریان کمی ناراحت شدم، اما بعد با خودم گفتم چه آدم خوب و صادقی نصیبم شده که خودش همه زندگیاش را برایم تعریف کرده ...
وقتی به خواستگاریم آمد خیلی ذوق و شوق داشتم. خوشحال بودم. بعد از صحبت بزرگترها برای صحبت کردن قرار شد به اتاق دیگری برویم.
مسعود از همه کارها و جاهایی که با خانم قبلی رفته بودند، صحبت کرد و از من خواست مدتی با هم باشیم تا همدیگر را بیشتر بشناسیم.
من قبول کردم، بعد از مراسم وقتیکه همه رفتند با مادرم صحبت کردم و اصرار داشتم که قبول کند، اما مادرم قبول نمیکرد. برای همین بعد از صحبت با مشاور مدرسه، شما را به ما معرفی کردند تا من را راهنمایی کنید.
در میان صحبتهایش فهمیدم کدام پاساژ را میگویند، برای همین گفتم مریم جان، برحسب اتفاق یکی از دوستان در همان پاساژ کار میکند اجازه بده تا با او تماس بگیرم.
شماره را گرفتم و روی بلندگو گذاشتم و موضوع خواستگاری را برای دوستم تعریف کردم و مشخصات مسعود را به او دادم.
دوستم توضیح داد که مسعود، قبلاً با دختری زندگی میکرد که به قول خودشان ازدواج سفید کردهاند اما بعد از مدتی دختر از هوسبازیهای مسعود خسته شده و مشکل روانی پیداکرده بود و از هم جدا شدند و اینکه مسعود تقریباً با همین شیوه چند دختر دیگر را هم اغفال کرده و...
بعد از صحبتهای دوستم حال مریم منقلب شد ناراحت و غمگین اما مادرش او را در آغوش گرفت و گفت خدا رو شکر که همین اول فهمیدیم و مثل بقیه در تله این مرد هوسباز نیفتادی.