گفتارنو گزارش می دهد
گفتارنو/مهدیه هاشمی: به طرف مریم حمله کرد و دستانش را گرفت هر چه مریم التماس می کرد فایده نداشت و وحید او را مورد آزار قرار داد. از او عکس و فیلم گرفت و گفت این سزای خیانت به من است.
گفتارنو/مهدیه هاشمی:
وارد اتاق مشاور شدم دختر جوانی روی مبل نشسته بود و آرام گریه می کرد. با اشاره مشاور نشستم و منتظر بودم تا دختر جوان آرام بگیرد. مدتی گذشت و دختر شروع به صحبت کرد.
مدتی می شد که با وحید آشنا شده بود. به قول خودش وحید پسر خوب و متینی بود. بعد از سه ماه که از آشنایی شان گذشت به مریم پیشنهاد ازدواج داد. مریم با کمال میل جواب مثبت داده بود.
بعد از مراسم خواستگاری قرار گذاشته بودند تا مدتی نامزد باشند و بعد از اینکه وحید درسش تمام شد عقد کنند.
چند ماهی از نامزدیشان می گذشت در این مدت چند تایی خواستگار ریز و درشت برای مریم پیدا شد و خانواده مریم بارها از او خواسته بودند تا نامزدی‌اش را بر هم بزند و با شخصی که از نظر مالی بهتر از وحید بود ازدواج کند، اما مریم واقعا عاشق وحید بود و نمی توانست زندگی بدون او را تصور کند.
خانواده مریم که با اصرار او تن به این نامزدی داده بودند دایم به دنبال بهانه تراشی بودند و هر روز بر سر موضوعی جنجالی راه می انداختند تا اینکه مریم و وحید تصمیم گرفتند زودتر از موعد تعیین شده توسط خانواده ها، با هم ازدواج کنند. به همین دلیل با خانواده هایشان صحبت کردند و برای خرید عروسی قرار گذاشتند.
در طول خرید مادر مریم بر سر هر خرید جزیی جنجالی بزرگ راه می انداخت و انصافا خانواده وحید کوتاه می آمدند و قائله را کوتاه می کردند. تا اینکه برای خرید حلقه ازدواج، وارد مغازه طلا فروشی شدند، مادر مریم گرانترین حلقه و سرویس طلا را پیشنهاد داد و این دفعه مادر وحید کوتاه نیامد و دعوا بالا گرفت
مادر مریم، هدایایی که خانواده داماد آورده بودند را پس فرستاد و هر چه مریم التماس کرد سودی نداشت.
در این میان وحید بارها به خانه مریم آمد و هر بار مورد توهین و تحقیر مادر و برادرهای مریم قرار می گرفت و از خانه آنها بیرون می آمد.
چند ماهی از بر هم خوردن نامزدی آنها می گذشت که خواستگار ثروتمندی برای مریم پیدا شد و مادر مریم آنها را برای هم عقد کرد و قرار شد بعد از مدتی با هم عروسی کنند.
حدود هشت ماه از مراسم عقد می گذشت و مریم هر روز افسرده تر و غمگین تر می شد او هنوز وحید را دوست داشت و نمی توانست با کس دیگری ازدواج کند.
یک روز که خانواده مریم برای کاری از شهر بیرون رفته بودند مریم به وحید زنگ زد. بعد از مدتی وحید گوشی را برداشت و دقایقی با هم صحبت کردند. مریم به وحید گفت که هنوز دوستش دارد و خانواده اش او را مجبور کردند که با شخص دیگری ازدواج کند و خواست تا برای آخرین بار برای دیدنش به خانه شان برود.
مریم خودش را برای دیدن وحید آماده کرد و منتظر نشست بعد از لحظاتی صدای زنگ خانه به صدا در آمد. مریم در را برای وحید باز کرد و او وارد خانه ای شد که روزی با همه آرزوهایش از آنجا رانده شده بود.
با همه وجودش از اینکه دوباره به آن خانه آمده بود پشیمان بود حس نفرت در وجودش شعله می کشید وقتی مریم برای استقبالش آمد برای لحظاتی فراموش کرد که دیگر نامزدش نیست اما چشمش که به حلقه روی دست مریم افتاد همه گذشته یادش آمد و نقشه ای شیطانی کشید.
لبخندی مصنوعی زد و همراه مریم وارد سالن شد و روی مبل نشست مریم لیوانی شربت برایش آورد و کنارش نشست و مشغول حرف زدن شدند که در یک لحظه وحید به طرف مریم حمله کرد و دستانش را گرفت هر چه مریم التماس می کرد فایده نداشت و وحید او را مورد آزار قرار داد. از او عکس و فیلم گرفت و گفت این سزای خیانت به من است.
مریم که همه زندگیش برای همیشه تباه شده بود با گریه به وحید گفت خیلی نامردی من به تو کاملا اعتماد کرده بودم که دعوتت کردم برای دیدنم به خانه ما بیایی و تو ...
حالا مریم آمده بود تا برای مشکلش راه حلی پیدا کند و حداقل عکس هایی که وحید از او گرفته بود را پس بگیرد.
مریم مانده بود و زندگی بر باد رفته اش و تهدیدهای گاه و بی گاه وحید، ترس از برادرانش و روحی که زخم خورده بود.
