شکار کبک رمانی بود که خواننده اش را شکار میکند وبعد از خوانش داستان با خود می اندیشد که چرا؟! و باز با خود می اندیشد که چرا!؟شکار کبک رمانی است که مخاطب را بیش از پیش به فکر می برد.
شاید بهترین نگاهی که بتوان به رمان شکار کبک داشت نگاهی روانشناسانه است. مردی تبدیل به یک قاتل زنجیره ای شده و نویسنده وارد دنیای او میشود و با زبانی زیبا از کودکی تا لحظه ی اعدام را برای ما به تصویر میکشد.
داستان با قتل زنی روسپی شروع میشود و بعدتر می فهمیم که این زن قربانی اول داستانمان نیست و حتی احتمال میدهیم که آخرین قربانی هم نباشد. شاید موضوع قتل های زنجیره ای جذابیت خاصی نداشته باشد و کمی هم کلیشه باشد. از بس دور و برمان این موضوع زیاد شده متاسفانه اما نکته ی چشمگیر این کتاب اینست که ما می بینیم و میخوانیم که چطوریک نفر، یک انسان معصومیتش از بین میرود و تبدیل به یک قاتل میشود. قاتلی که همه مان بی که بدانیم در قاتل شدنش دخیل هستیم شاید.
رضا زنگی آبادی ابتدا زندگی یک قاتل معتاد را به تصویر میکشد او حتی جنون قتل یا شاید شهوت کشتن را به ما نشان میدهد و خیلی سریع ما را وارد دنیای کودکیِ همین قاتل میکند.
قدرت خیلی زود تنها حامی اش را از دست میدهد. با مرگ مادر او تنها تر از همیشه میشود. تنها دوستش فالو دختر همسایه است که همسن و هم کلاس اوست. یکی دو سالی از این ماجرا نگذشته پدر دوباره ازدواج میکند ، ازدواجی که برای قدرت بسیار نامیمون است.
مراد دایی ناتنی اش فالو را جذب خود میکند و حتی میتواند به راحتی به خلوت قدرت راه پیدا کند و اعتماد او را جلب کند. او را برای شکار کبک با خود می برد و قدرت بزرگترین شکار اوست. دغدغه ی انتقام به روح و روان قدرت رسوخ میکند ولی او برعکس اسمش خیلی ضعیف تر از مراد است. قدرت قد میکشد و هربار که برای انتقام به تجاوزی که سالها پیش به او شده اقدام میکند، شکست میخورد. شکستی که مخاطب را نیز مایوس میکند. مراد فالوی قدرت را برای همیشه تصاحب میکند و این ضربه بزرگتر از آن است که قدرت بتواند تحملش کند. او تمام تلاشش را میکند تا به دیگران بفهماند اعتمادشان به مراد اشتباه است اما نه تنها موفق نمیشود که هیچ کس معنای تلاش او را درک نمیکند و قدرت تنها تر از همیشه به اعتیاد رو می آوردو تلاش پدر برای بازگشت او بی نتیجه می ماند.
او رو در روی پدرش می ایستد و مخاطب از این ایستادگی لذت می برد. چرا که پدر را مقصر اصلی تمام عقده های قدرت میداند. قدرت که در روستا دیگر جایگاهی ندارد راهی شهر میشود. قربانیان او یکی یکی سر راهش قرار میگیرند. اولین قربانی او پیرزن نیمه جان صاحبخانه است که گاهگاهی به قدرت محبتی هم میکرده . هیچ وقت نمی فهمیم چرا قدرت او را میکشد . شاید خودش هم هیچ گاه در این مورد به نتیجه ای نرسید اما تنها احتمالی که میشود داد اینست که او از قدرت کمک میخواهد و قدرت کمکش میکند که زودتر بمیرد.
دختر صاحبخانه و زنان دیگر قربانیان بعدی او هستند که مخاطب احساس میکند در مدت زمان کمی این قتلها صورت میگیرد. اما شاید مظلوم ترین قربانی قدرت خاور زن پدرش باشد که با وجود ترسش همراه او به خانه ی پیرزن میرود و راه فراری پیدا نمیکند. اونیز همچون قدرت قربانی پدر و مراد میشود. پلیس بعد از آخرین قتل او را به راحتی شناسایی میکند و قدرت راحت اعتراف میکند به همه چیز و همین صداقتش او را بالای چوبه ی دار میبرد.
قدرت بدون هیچ مقاومتی اعتراف میکند اما هیچ گاه از ظلمی که به خودش شده حرفی نمیزند. مخاطب تمام رنجی را که او کشیده می بیند فقط به این خاطر که نویسنده به ما اجازه میدهد وارد ذهن او شویم و به راز اصلی او پی ببریم.رازی که با خود به گور میبرد. در آخر داستان مردمی را می بینیم که برای تماشای اعدام هم ولایتی شان جمع شده اند ، همانها که شاید در قاتل شدنش دخیل بوده اند . مراد از روی بامها شاهد اعدام است و بعد از تمام شدن ماجرا گویی که خیالش راحت شده باشد زندگی برای مراد شروع میشود و مخاطب می ماند و سئوالهای بی پاسخ زیاد. و نفرتی عجیب در وجود مخاطب رخنه میکند ، نفرتی از خود و جامعه.
منبع: وبلاگ خانه عروسک