در روزگار کهن و در جوامع ابتدایی که هنوز چیزی بهعنوان مذهب که پایه و اساس تفکر دینی قرار گیرد وجود نداشت، و دانشی فلسفی نیز بر مبنای جهانبینی اقوام بدوی شکل نگرفته بود، تنها ابزار مردم برای بیان و تحلیل محیط و پدیدههای طبیعی و غیرطبیعی پیرامون، استفاده از تخیل بود.
بنابراین درجهت تبیین بسیاری از حوادث و اتفاقات، افسانههایی پدید آمد که در دهههای ابتدای قرن، و پس از آغاز پژوهشهای آکادمیک و علمی در ایران، نام اسطوره به خود گرفت.
تمام قبایل و اقوام کهن در شرق و غرب و شمال و جنوب و سرتاسر سرزمینهای گمشده و موجود، افسانههای مخصوص به خود را داشتهاند. اگرچه گاهی شباهتی اعجابانگیز میان این افسانهها در سرزمینهای مختلف وجود دارد که با توجه به فاصلهی مکانی اقوام آنها، شگفتی میآفریند.
از میان تمام قبایل و اقوام یاد شده، سرخپوستان به سبب اینکه تا قرون اخیر و چهبسا برخی تا همین امروز زندگی بدوی خود را حفظ کردهاند، برای پژوهش علمی در دسترس و مناسبتر بودهاند.
انسانشناسان و محققان بسیاری امکان این را داشتهاند که به میان این قبایل روند تا مردم غریب و زندگی اعجابانگیزشان را بشناسند، و دروازهی ورود به دنیای شگفانگیز و پر رمز و راز این قبایل نیز ـ مانند دیگر مردمان ـ افسانههای آنان بوده است.
یکی از پژوهشهای بزرگ و معروف در افسانههای سرخپوستان توسط دو محقق به نامهای آلیس ماریوت و کارول ک. راچلین انجام گرفته و در کتابی با عنوان اسطورههای «سرخپوستان آمریکا» گردآوری شده است.
این کتاب که توسط آقای محمد شریفی ترجمه و بهوسیلهی «نشر نون» منتشر شده است، مجموعهای است از افسانههای مختلف سرخپوستان.
تمام افسانههای این مجموعه به روایت خود قبایل است، که در این کتاب قبایل «چهین»، «چهروکی»، «مُدَک»، «تو»، «زونی»، «آراپاهو»، «سائوک»، «کیووا»، «هوپی» و غیره راوی بودهاند.
مؤلفان کتاب را به چهار بخش تقسیم کردهاند. این بخشها «جهان فراسوی جهان ما»، «جهان پیرامون ما»، «جهانی که اینک در آن زندگی میکنیم» و «جهانی که پس از مرگ به آن میرویم» نام گرفتهاند.
به نظر نمیرسد این ترتیب و تقسیمبندی مبنایی در اندیشههای خود بومیان داشته باشد، و تنها بهسبب دریافتی کلی و منسجم از اندیشهها و جهانبینی سرخپوستان، توسط مولفها انجام شده است.
در بخش نخست، افسانههایی بررسی شد. بخش دوم «جهان پیرامون ما» را بررسی میکند. اینکه خلایق که ابتدا در اعماق زمین ساکن بودند، چگونه با هدایت موش کور راه به جهانی که آسمان آبی بر فراز آن بود را جستند. داستان چگونگی آغاز کوچ و یافتن سرزمینهای جدید، و همچنین افسانهای که پایهی بنای مکانهای مقدس در میان اقوام «چوکتا» و «چیکاسا» است روایت میشود.
بسیاری از قوانین نانوشتهی این اقوام را در دل افسانههایشان میتوان جست: «سرخ برای جنگ است و سفید برای صلح؛ به خاطر بسپارید هنگامی که صلح میسر است روی از جنگ بگردانید، اما اگر مجبور به جنگیدن بودید، آنچنان بجنگید که جویهای خون روان گردند.»
در این بخش افسانههای فراوانی دربارهی «ذرت»، «بوفالو» و «خرس» نقل شده است که وابستگی یا ترس مردم قبایل سرخپوستان به این موجودات را نشان میدهد.
در سومین بخش «جهانی که اینک در آن زندگی میکنیم»، به شناسایی جهان پرداخته میشوند. «سفیدپوستان» راه به دنیا و افسانههای سرخ پوستان مییابند و قسمتی از آن میشوند.
بیماری آبله در هیبت یک انسان ظاهر میشود. صدای تیر و تفنگ و ابزار جنگی را میشناسند و به مقابله با آن میپردازند. دیگر افسانهها ـ چندان که پیشتر بود ـ ماورایی به نظر نمیرسند: «چهینهای غرورمند تا مدتها به مردمی درهمشکسته بدل شدند.
آنها از اسارت در زندان، و مرگ از بیماری و قحطی، رنج میبردند.» اینگونه است که ردی از وحشت، جنگ، کوچ های ناگزیر و پیدرپی و ناامنی در افسانههای متأخر سرخپوستان دیده میشود.
گویی دشمنان این مردم از ورای آسمان و زیر زمین، به مقابل خود آنها آمدهاند و به رویارویی با آنها مشغولند: «سفیدپوستان، قویتر از همیشه بازگشتند. آنها دژی با دیوارهای سنگی در نزدیکی بهرِ آبِ شفا بنا کردند، و مردان و اسبانشان را به آنجا آوردند. همراه آنها سربازان جدیدی نیز آمدند، که مردانی با پوستها و موهای سیاه بودند، موهای آنان چنان سیاه و مجعد بود که آنها را شبیه بوفالو میکرد.»
بخش پایان کتاب افسانههایی را دربرمیگیرد که «جهانی که پس از مرگ به آن میرویم» را تشریح میکند. در این بخش افسانههایی از قبایل «کیووا» و «مُدُک» بازگو میشوند که نشان میدهد چگونه پای مرگ به این دنیا باز شده است، و چه شد که مردمان شروع به مردن کردند.
در افسانهای از قبیلهی «آراپاهو» مرگ تپهای است که هر انسانی با نزدیک شدن مرگ، بالا رفتن از آن را آغاز میکند و مردهها برفراز آن تپه ساکناند. افسانههای سرخپوستان، هرگز بهصورت مکتوب حفظ نشده و بهصورت شفاهی منتقل میشده است. آن هم از پیر قبیله به جوانی که معتمد و مستعد برای حفظ افسانهها و رازهای آنان بوده.
در بسیاری از موارد، افسانههای بهجای مانده تنها بخشی از یک روایت بلند است، و گاهی تنها پارهای از آنها به یادگار مانده. کشف پیوندهای میان افسانهای سرزمینهای گوناگون نیز خالی از لطف نیست. زیرا جهانی که اکنون زیر بار تفکر و فلسفه راه میپیماید، و گاه حتا این بار به سنگینی میگراید، نیازمند یافتن ریشههای این تفکرات در روزگار کودکی بشر است.