گفتارنو/مهدیه هاشمی:
اضطرابش را پشت لبخند مصنوعی پنهان کرده بود و نمی دانست از کجا شروع کند.
چهارسال پیش وقتی به خواستگاریش رفتم با خوشحالی من را پذیرفت. هر دوی ما شاغل هستیم و من هم مشکلی با کار کردن رویا بعد از ازدواج نداشتم و برعکس عقیده داشتم زن باید بعد از ازدواج مستقل باشد.
از همان ابتدا قرار بر این بود که بعد از گذشت 5 سال بچه دار شویم از اینکه اینهمه با هم تفاهم داشتیم خوشحال بودم و خودم را خوشبخت ترین مرد دنیا می دانستم. کم کم رویا نسبت به من سرد میشد.
هر روز که میگذشت احساس میکردم نسبت به من کم اهمیت تر شدهاست.
هر دو تقریبا ساعت 3 از محل کار به خانه می آمدیم. در انجام کارهای خانه کمکش می کردم ولی گاهی انگار از وجودم در محیط آشپزخانه ناراحت است بداخلاقی می کرد. بعضی شبها که پیشنهاد می دادم برای شام بیرون برویم هزار و یک بهونه می آورد و قانعم می کرد اما بیشتر اوقات با دوستانش تا دیروقت بیرون از خانه بود.
چند ماهی شده بود به بهانه کار روی پروندههایش اتاقش را جدا کرده بود و من باز هم به خودم می گفتم برای مدتی اینطور است کارهایش که تمام شود حالش هم خوب می شود. رویا تقریبا من را نمی دید و به حساب نمی آورد.
کمی که به کارهایش دقت کردم متوجه شدم هر زمان که با دوستش قرار دارد سر از پا نمیشناسد. با بهترین لباس و آرایش بیرون میرفت و معمولا هنگام برگشت دسته گل یا هدیهای به دست داشت و من هم هیچگاه از او نپرسیده بودم که جریان این گلها و کادوها چیست.
یک روز که در خانه تنها نشسته بودم یک لحظه ذهنم درگیر حرکات همسرم شد من تنها در خانه بودم و او داشت با دوستانش تفریح می کرد مدتی بود که به من توجه نمی کرد و این آزارم می داد.
تصمیم گرفتم تعقیبش کنم فردا طبق معمول لباس پوشید و بدون توجه به من بیرون رفت فوری لباس پوشیدم در راه چندبار خواستم برگردم دائم به خودم می گفتم این چه کاری است که میکنی اما حس کنجکاویم قویتر بود.
رویا وارد کافی شاپ شد چیزی که می دیدم برایم قابل باور نبود مردی منتظر رویا بود خیلی با هم صمیمی بودند مدتی نشستند قهوه خوردند و صحبت کردند بعد بلند شدند جلوی خودم را گرفته بودم که جلو نروم از خودم بیزار بودم چرا من اینهمه سادهلوح بودم.
مدتی در خیابان ها قدم زدند مرد همراه رویا از مغازه ای برایش کادویی خرید و از هم جدا شدند.
وقتی به خانه برگشتم گیج و منگ بودم. نمی دانستم چه باید بکنم رویا که وارد شد و چهره من را دید جا خورد با هم دعوایمان شد به او گفتم دیگر حاضر به زندگی با او نیستم.
رویا با گریه التماس می کرد قبلا حاضر نبودم ناراحتیش را ببینم اما حالا از او به شدت بیزار بودم به اتاقم رفتم و به این فکر کردم کجای زندگیم را خطا کردم؟