احمد یوسف زاده
رفته ام فرودگاه که بروم تهران با احسان علیخانی راجع به برنامه ماه عسل و مهمانییی که قرار است بزودی در این برنامه برای قهرمانان کتاب آن بیست و سه نفر بگیرد، صحبت کنم.
قبل از حرکت، یک جلد از کتاب آن بیست و سه نفر را می گذارم توی کیفم و با خودم فکر می کنم این کتاب قسمت چه کسی خواهد شد؟
توی سالن پرواز فرودگاه کرمان کنار دری که به باند فرودگاه باز می شود وسیله ای هست تخت مانند، چیزی شبیه آسانسور که معلولین و پیرزن ها و پیرمردها را به طبقه بالا می برد که از آنجا وارد هواپیما بشوند.پیرزنی که چادر سیاهش را به سختی نگه داشته را با دو بسته سنگین می بینم که لابد باید ببرشان داخل هواپیما. در نگاه اول متوجه می شوم حمل چهار جعبه دوکیلویی کلمپه کرمانی و چهار بسته بزرگ سوهان زرندی که در دو پلاستیک بزرگ روی هم چیده شده اند برای پیرزنی چادری در آن سن و سال باید سخت باشد. نزدیک می شوم و می پرسم: مادرجان اجازه میدین اینا رو براتون بیارم توی هواپیما؟ مادرانه می گوید : الهی خیر ببینی پسرم! بسته ها را برمیدارم. واقعا سنگینند. تا برسیم به هواپیما پیرزن سر حرف را با لهجه غلیظ کرمانی باز می کند
_ دارم می برم برا دکتر پرستارای بچه م. خدا منه بکشه از وقتی شنیدم بچه م از رو ویلچر افتاده خواب و خوراک ندارم، به دخترم گفتم من میبا امروز برم ببینمش تا دلم قرار بگیره.
می پرسم : بچه تون چطو شده مادر؟
_ بچه م جانبازه ، جانباز قطع نخاع، خونه ش تهرونه، الان چن ساله که رفته تهرون، پریروزی مث ایکه تو حموم از رو ویلچر می افته پایین، الهی مادرش بمیره به صورت اومده رو شیر آب، بعدش افتاده کف حموم، بینیش میگن شکسته، صورتشم بخیه خورده، من دیروز باخبر شدم، به نمیگن که! گفتم تا از نزدیک نبینمش دلم آروم نمیشه، وای الهی بمیرم معلوم نیست بچه م چه طورش شده که هچی به من نگفتن....
دلم پر از غم و اندوه می شود، یادم می آید یکماه و نیم پیش در مراسم رونمایی از تقریظ مقام معظم رهبری بر کتابم، وقتی علیرضا برهانی را توصیف می کردم و می گفتم " سلام بر آن پاهای بی جان که سی سال است در حاشیه هیچ پیاده رویی قدم نزده اند ..." با چه بدبختی جلو اشکهایم را می گرفتم .
پرسیدم: مادر اسم پسرتان که جانبازه چیه؟
- علیرضا. علیرضا برهانی
عجب!! همان بغض آن روزی دوباره می نشیند توی گلویم. علیرضا برهانی در سن 14 سالگی ترکشی به تیر کمرش نشسته و الان 30 سال است که روی ویلچر زندگی می کند. با گوشی مامان علیرضا با او صحبت می کنم، احوالش را می پرسم. کوه صبر با خنده می گوید: حاج آقا ما دیگه به این افتادن ها و این بخیه ها عادت کردیم....
حالا مادر علیرضا مرا شناخته است. می گوید توی تلوزیون وقتی علیرضا به شما گل می داد دیدمتان، اتفاقا به علیرضا گفتم مامان یه جلد کتاب آقای یوسف زاده رو برا من بخر.
توی هواپیما کتاب را از کیفم در می آورم و تقدیم می کنم به مادری بزرگ که در سن 33 سالگی پرستاری از نوجوان قطع نخاعی 14 ساله اش را شروع کرده و اندوه مادرانه اش هنوز ادامه دارد اگر چه علیرضا کامل مردی حقوقدان شده باشد با همسری مهربان و پسری عزیز و البته پاهایی بی جان که سی سال است در حاشیه هیچ پیاده روی قدم نزده
این دو زن را خدا وند انگار برای حراست از یک قهرمان بزرگ مبعوث کرده است که یکی از کودکی تا نوجوانی او را را زیر بال محبتش گرفته و دیگری از نوجوانی تا میانسالی این رسالت را دارد انجام میدهد.
خداوند تو و پدر و مادر و مادربزرگت را زیر بال محبتش بگیرد .